مولانا و امام حسین

مولوی در اوایل دفتر ششم مثنوی، داستانی تعریف می‌کند که در روز عاشورا،‌ در شهر شیعه نشین حلب:
روز عاشورا همه اهل حلب/ باب انطاکیه اندر تا به شب
گرد آید مرد و زن جمعی عظیم/ ماتم آن خاندان دارد مقیم
ناله و نوحه کنند اندر بکا/ شیعه، عاشورا برای کربلا
بشمرند آن ظلمها و امتحان / کز یزید و شمر دید آن خاندان
شاعری غریب به شهر می‌رسد و متعجب می‌شود که چه اتفاقی افتاده است که مردم چنین عزاداری می‌کنند و شروع به پرس و جو می‌کند و چنین پاسخ می‌شنود:
روز عاشورا نمی‌دانی که هست / ماتم جانی که از قرنی بِه است
پیش مؤمن کی بود این غصه خوار / قدر عشق گوش، عشق گوشوار*
پیش مؤمن ماتم آن پاک‌ روح / شهره‌‌تر باشد ز صد طوفان نوح
*منظور از گوش حضرت پیامبر(ص) و گوشواره امام حسین(ع) است.
 شاعر هم که این جواب، برایش سنگین آمده بود می‌گوید:
گفت آری لیک کو دور یزید / کی بُدست این غم چه دیر اینجا رسید
چشم کوران آن خسارت را بدید / گوش کرّان آن حکایت را شنید
خفته بودستید تا اکنون شما / که کنون جامه دریدید از عزا
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان / زانک بد مرگیست این خواب گران
روح سلطانی ز زندانی بجست / جامه چه درانیم و چون خاییم دست
چونک ایشان خسرو دین بوده‌اند / وقت شادی شد چو بشکستند بند
یعنی که امام‌حسین(ع) با شهادت به وصال محبوبش رسید و این جای عزاداری ندارد بلکه شما باید بروید به حال خودتان گریه کنید که در خواب غفلت به سر می‌برید.
#زهرا_غریبیان_لواسانی 
@baghesabzeshgh

دیدگاهتان را بنویسید

دو × پنج =