خاطرات من – قسمت اول

خاطرات من با مثنوی مولانا

سال ۱۳۸۶ بود و من چون قایق کوچکی ،که از طوفان سهمگین اقیانوس بزرگی ،بی خبر باشد ،بی محابا و‌بی خبر ،پا در میانه جهانی بزرگ گذاشتم که بزرگانی چون استاد فروزانفر ،همایی ،زرین کوب و حاجی سبزواری و …در آن غواصی کرده بودند و اعتراف کرده بودند که توان پیش رفتن در اعماق آن را ندارند.
تدریس مثنوی من ،در کتابخانه دکتر شهیدی از همینجا و‌با خوابی شروع شد که دوست عزیزی دیده بود که پیشنهاد تدریس مثنوی در آنجا را به من داد .
در خواب ،دکتر شهیدی از او خواسته بود درخانه اش مثنوی تدریس شود و برگه ای را امضا کرده بود و اسم کانون آب و آفتاب را تکرار می کرد و ما هم نام محفل مان را به خاطر دکتر و اینکه این دو نام، از نمادهای مهم مثنوی هستند ،آب و آفتاب گذاشتیم .
کتابخانه دکتر شهیدی ،خانه استاد بود و ته یک کوچه بن بست ،در میدان ۵۸ نارمک قرار داشت .
کتابخانه ای که هنوز کتاب هایی که دکتر شهیدی خوانده بود ،در آن انتظار خواندن اهل دلی را می کشید و‌ رد انگشتان دکتر و نگارش هایش ،روی کتاب ها دیده می شد .
حیاط با صفای خانه استاد، در میان آن خانه قدیمی ،مثل تکه ای از بهشت می درخشید و‌ما تابستان ها کلاس مثنوی را در حیاط برگزار می کردیم .در کنار حوضی که فواره های روشنش ،روح‌ را با کلام مولانا پرواز می داد .در کنار درختانی که با ابیات مثنوی ،خانه فرشتگان می شد .
درخت برای مولانا ،ارتباط با عالم الهی بود .در قران مجید از درختانی رمزناک و فراطبیعی سخن به میان آمده است از جمله درخت طوبی و سدر .
و در ذهن و‌زبان مولانا ،انسان همانند درخت است که باغبانش خداوند می باشد و مولانا از خداوند می خواهد که درخت وجود ما آدمیان را به خوبی ها پیوند زند تا به کژی رشد ننماییم .

ز#هرا_غریبیان_لواسانی

ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

پنج × پنج =