داستان زندگی مولانا (36) حُسام الدین چَلَبی

داستان زندگی مولانا قسمت  سی و شش –حُسام الدین چَلَبی

 – نویسنده : غریبیان لواسانی 

 – گوینده : فخر

زرد ِزرد است گل شیپوری. سبز ِسبز است ،برگ های گل شیپوری و جاده از شبنم شبانه ،مرطوب است.
مولانا در انتهای این جاده باران خورده ،استوار راه می رفت .گویی شب را درون قبایش پنهان کرده بود.
ابرهای بی کران ،بر فراز سرش ،کم کم پراکنده می شدند. دیرگاه بود، اما او همچنان چشم به آسمان داشت .خورشید را دو سال در آسمان قلبش میهمان کرده بود ،خورشیدی به نام شمس الدین، ماه را ده سال در آسمان سینه اش ،عاشقانه به دوستی گرفته بود ،ماهی به نام صلاح الدین و حال پس از پنج سال دوری از ماه ،به دنبال ستاره ای می گشت تا فروغ ِآسمان جانش باشد.
آغاز زمستان بود و مولانا در این اندیشه: هرچیز را مأوایی است و ابر را مأوایی برای آرمیدن نیست .ابر همواره در سفر است زمانی در این آسمان و زمانی در آسمان دیگر.
چشم از آسمان برگرفت و قبایش را که از شبنم ِگیاهان ،مرطوب شده بود ،برخود پیچید. چشمش به جیرجیرکی افتاد که سرش را خم کرده بود ،تا شبنم ِبرگ را بنوشد و صدایش در صحرا طنین انداز شده بود . و فکر کرد که همه موجودات رو به سوی یک نور واحد دارند و به آن زندگی می کنند ،اگرچه با هم تفاوت دارند اما همه به یک سمت حرکت می کنند و با خود گفت :«اگر راه ها مختلف است، اما مقصد یکی است.
نمی بینی که راه به کعبه بسیار است؟
بعضی را راه از روم است،
و بعضی را از شام
و بعضی را از عجم
و بعضی را از چین
و بعضی را از راه دریا، از طرف هند و یمن.
پس اگر در راهها نظر کنی، اختلاف عظیم و مبانیت بی حد است،
اما چون مقصود نظر کنی، همه متفقند و یگانه و همه را درون ها به کعبه متفق است و به کعبه ارتباطی و عشقی عظیم است و؛
آنجا هیچ اختلافی نمی گنجد» راه او نیز راه عشق بود .چشمه ای از درونش می جوشید و میل پیوستن به اقیانوس را داشت .
سال به زودی پایان می گرفت و عمر افزونتر می شد ، باید برای این سال تازه ،هدیه ی تازه ای به خود می داد. در دلش صدای عودی از چوب ِسبز رنگ نواخته می شد و به او مژده ارمغانی در بهار می داد.

و بهار ،کم کم از راه رسید. باد ،بر نیلوفرهای ِخوشبوی ِتالاب ،ترانه می خواند و هلال ماه ،انوار نقره ای بر رودخانه فرو می بارید و شاداب ،گل های سوسن ،شکوفا می شدند .فردا کودکان می آمدند تا از کنار رود ،تمشک های وحشی بچینند.
نوایی چون صدای دلنواز تاری ،سکوت شب را شکست. آواز مرد جوانی بود ،که حتی ،دل نازک گلهای اقاقیا را نیز لرزاند. گل های واژگون لاله ،سرشان را که همواره خم است ، بالا آوردند و به دنبال صاحب صدا گشتند.
حسام الدین ،آواز خوانان از آنجا می گذشت. جوان و بلند بالا بود .صدایش ،نه تنها زیبا بود ،از رازی پرده برمی داشت که درون سینه پنهان داشت. این جوان کُرد نژاد اهل ارومیه ،این ساعت را برای دل خود ،تنها به صحرا آمده بود .همواره خیل مریدان بود که همراهی اش می کردند ،اما آن شب ،او می خواست با خود خلوتی کند.

باران به آرامی ،شروع به باریدن کرد، نوای باران بر رود ،چونان نوای فلوتی بود که فلوت زن ،بر لب گذاشته باشد. جوان، که سنش اندکی از سی سال می گذشت ،شیخ ِفتیانیان بود .
کودکی بیش نبود که پدر از دنیا رفت و او زِعامت گروه فتیانیان را به عهده گرفت .جسمش برنا، صدایش پرطنین بود و روحش ،شور جوانی ای تازه را در خود یافته بود.
سالها بود که به رسم فتیانیان ،از فقیران حمایت کرده بود .به غریبان مهمانی داده بود و در برابر حاکمان ،یاور مردمان بود .اما آن شب در اندیشه بزرگتری بود .قلبش او را به راه بزرگی می خواند.
جوان ِ مردم دوست و گشاده دست ِفتیان و سرحلقه قلندران ،که روزی جامه تعهد به عفت و طهارت ،در جمع فتیانیان بر تن کرده بود ،از شیخ خویش ،ذکریا ،خرقه گرفته بود ،یک قدح آب و نمک ،به نشان تحمل سختی ها نوشیده بود و کمربند عهد بسته بود که تا آخر عمر ،در خدمت حلقه فتیانیان باشد ،حال ،دریایی بزرگ ،او را از این رود ِکوچک ،که در آن زندگی می کرد به سوی خود می خواند.
کنار رود نشست و خیره باد شد ،که تن علفزار را به بازی گرفته بود .بهار نیز که امشب، این چنین نورسته و تازه است ،به زودی کوچ می کند. بهار به کجا می رود؟ شکوه ِ او آرام آرام سپری می شود.
با دلی غمبار ،به آب که در حرکت بود ،چشم دوخت .گویی دیروز بود که کلاه بلند، کفش نوک برآمده و خنجر به کمر بسته ،به پیش مرشدش رفته بود و پیر ،او را اَخی نامیده بود و حال، خود مرشدی بزرگ و در رأس ایل و قبیله خود بود .اما چرا هیچ کدام از این منصب ها که دل ِجوانان را می ربود ،برای او تازگی نداشت.

امیر ِفتیان، حسام الدین چلبی، او که صدایش به داوود نبی می ماند، خط زیبایش به یاقوت (یاقوت مستعصمی )، او که سواری تیزرو، شمشیربازی ماهر و در کیش ِپدر ،زبانزد بود ،حال ،اسب سواری تیزپا تر ،قلعه وجودش را به تسخیر خود درآورده بود و این جنگجو می رفت ،تا خودش را به او تسلیم نماید.
برخاست تا به آن سوی رود رود و به همان جاده ،که کمتر مردمان از آن می گذرند .می خواست رود ِکوچک نماند ،دریا شود.
به خانه که قدم گذاشت حس کرد ،آستان خانه اش از بهار رنگین شده و بر کنار پنجره ،برگ های تازه ی سبزی روییده که تا آن وقت آنها را ندیده بود. …

صبح گاهان ،هنوز از پنجره به داخل خانه سرک نکشیده بود ،که مولانا خانه را ترک کرد .طبق آن روزها که در انتظار شمس الدین و صلاح الدین می ماند ،در باغ ِخانه منتظر نشست.
سفال ِزرد ِبام خانه های قونیه، از باران ِشب گذشته نمناک بود. گه گاه قطره ای باران از آن می لغزید و بر سنگفرش می چکید و برکه ای کوچک را در جابه جای حیاط خانه تشکیل می داد. و خورشید چه سخاوتمندانه نورش را به این آبگیر کوچک هدیه می داد .رنگین کمان های کوچک، حیاط خانه ی مولانا را به جشنی از نور مبدل کرده بود.
اندکی نگذشته بود که از در ِبزرگ خانه، جوانی که صدایش ،داوود نبی را به هنگام خواندن مزامیر به یاد می آورد ،با قدم هایی مصمم وارد باغ شد.
مولانا به آمدن او از جا برخاست. تک درخت نارنج ِباغ ،شکوفه ای نثار حوض آبی خانه کرد و حسام الدین ،لبخندزنان نزدیکتر شد.
مولانا در چشمانش می خواند که می گفت ،دیشب خواب دیدم که پروانه ای شده ام و در میان باغ پرواز می کنم، بر شکوفه ی درخت هلو می نشینم و می خواهم برای همیشه پروانه بمانم.
مولانا دستانش را گشود و حسام الدینش را در آغوش کشید ،بار دیگر پاک باخته ای ،قمار عاشقانه را تکرار می کرد، این بار ،قرعه به نام حسام الدین رقم خورده بود .او که تا دیروز خادمان بسیار داشت ،همه آنچه که داشت را بخشیده بود و در کمال فقر آمده بود ،خانقاه خود را در اختیار مولانا قرار دهد.
آن بزرگ ِخاندان ِفتیان آمده بود ،تا کمر عشق در خدمت مولانا ببندد.
روزی مولانا قمار عشق کرد .روزی دیگر صلاح الدین و این بار زمان حسام الدین فرا رسیده بود .
کم کم خورشید در کوهسار ِمه آلود ِقونیه ،خودش را نشان داد و انوار خورشید به آرامی بر همه جا نشست و دو یار ،رازهای جانشان را برای هم زمزمه می کردند.

هر روز خواننده مطالب جدید در  کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام  باشید

سایر بخش ها ی کتاب

دیدگاهتان را بنویسید

8 − 2 =