رسول مهربانی

شب میلاد مردی است که دوستش دارم اما از این همه کلمات کلیشه ای ،نسبت به مقام شامخ آن رسول محبت ،دلم گرفته است
دوست دارم برای پسر نوجوانم از بزرگی پیامبرم بگویم ،اما نه مانند کتاب های دینی مدرسه ،نه مانند این همه حدیث که در و دیوارهای مدرسه و خیابان را پر کرده و از فراوانی ،مجال اعتنایی نیست ،چون تو از این همه گفتن های بسیار و بی عمل ،در جامعه ای کور که فقط صدای بانگ اذان و قرآن است اما در عمل هیچ ،خسته هستی .سراغ مثنوی می روم و دلم را به گفتار مولانا می سپارم و برای فرزندم این داستان را زمزمه می کنم :
کافران مهمان پیغامبر شدند
وقت شام ایشان به مسجد آمدند
که آمدیم ای شاه ما اینجا قنق
ای تو مهمان‌دار سکان افق
بی‌نواییم و رسیده ما ز دور
هین بیفشان بر سر ما فضل و نور
گفت ای یاران من قسمت کنید
که شما پر از من و خوی منید

هر یکی یاری یکی مهمان گزید
در میان یک زفت بود و بی‌ندید
جشم ضخمی داشت کس او را نبرد
ماند در مسجد چو اندر جام درد
مصطفی بردش چو وا ماند از همه
هفت بز بد شیرده اندر رمه
تنی چند از کافران از راهی دور به مسجد درآمدند و به پیامبر گفتند که ما را به عنوان مهمان بپذیر . پیامبر رو به اصحابِ خود کرد و فرمود هر کدامتان یکی از این افراد را به خانۀ خود ببرد و از او پذیرایی کند . هر یک از آنان بیدرنگ یکی از کافران را انتخاب کردند و با خود بردند . امّا در آن میان یکی از کافران که بس جسیم و تنومند بود باقی ماند و کسی حاضر نشد او را به خانۀ خود ببرد . زیرا از ظاهرش پیدا بود که پُرخورست . پیامبر وقتی دید که کسی حاضر نیست میزبانِ او شود . خود ، او را به خانه بُرد تا از او پذیرایی کند . چون وقتِ شام رسید اهلِ خانۀ پیامبر پی در پی طعام می آوردند و پیشِ او می نهادند و او در طُرفة العینی همه را می بلیعد . تا جایی که به اندازۀ هیجده نفر غذا خورد . آن شب تمامی افرادِ خانۀ پیامبر بی شام سر بر بالین نهادند . سپس مهمانِ پُرخور به اتاقی مخصوص رفت و دراز کشید و به خوابی سنگین فرو رفت . ساعتی بعد یکی از افرادِ خانه که از پُرخوریِ او بسیار خشمگین شده بود آمد و درِ اتاق را از پشت قفل کرد و رفت . نیمه های شب بود که مهمان دچار دلپیچه ای عجیب شد و برای قضای حاجت شتابان به طرفِ درِ اتاق دوید . آمد در را باز کند دید در از پشت قفل است . هر چه در را تکان داد در باز نشد . سپس به بسترش رفت تا با خوابیدن ، موقتاََ از این مهلکه نجات پیدا کند . بالاخره بعد از دقایقی این پهلو به آن پهلو شدن به خوابی عمیق فرو رفت و در عالَمِ رویا خود را در خرابه ای خلوت یافت . چون دید هیچکس در آنجا نیست جامه اش را واپس زد و با خیالِ راحت خود را تخلیه کرد . در این وقت ناگهان از خواب پرید و دید رختخواب غرقِ سرگین شده است . اضطرابِ دیوانه کننده ای بر او مستولی شده بود . نمی دانست چه کند . فقط دوست داشت که در آن لحظه زمین دهان باز کند و او را فرو بلعد .
سپیده دمان بود که پیامبر برای رهایی او از آن مهلکۀ سخت با شتاب خود را به درِ اتاق رسانید و بی آنکه خود را به او نشان دهد قفلِ در را گشود و رفت تا با او روبرو نشود و موجبِ خجلتش نگردد . مهمان که درِ نجات به رویش باز شده بود با احتیاط جلوِ در آمد و این طرف و آن طرف را نگاه کرد و چون مطمئن شد کسی ناظر نیست با سرعتِ عجیبی پا به فرار گذاشت . در این اثنا یکی از اهالی خانه وارد اتاق شد و چون آن صحنۀ فضیح را دید خواست سر و صدا راه بیندازد که پیامبر به او فرمود داد و قال راه نینداز . بسترِ او را خودم می شویم و مشغولِ شستنِ آن شد .
از آن طرف مهمانِ فضیحت کارِ طمّاع چون در وسطِ راه متوجه شد حِرزِ خود را در اتاق جا گذاشته ، شتابان به سویِ خانۀ پیامبر (ص) دوید و چون واردِ اتاق شد دید پیامبر با خوشرویی مشغول شستنِ بستر است . او با دیدنِ چنین وضعی چنان پریشان شد که دو دستی بر سَرِ خود کوبید و به دست و پای پیامبر افتاد . امّا آن حضرت او را موردِ لطف قرار داد و او چنان تحتِ تأثیرِ اخلاقِ محمّد قرار گرفت که از صمیمِ قلب به اسلام گروید و آن شب را نیز مهمانِ رسولِ خدا شد . و چون برای او شام آوردند اندکی شیر خورد و دست از طعام کشید . همگان تعجب کردند که چنین شخصِ شکمباره ای چگونه به این اندک اکتفا کرده است . پیامبر فرمود : او از وقتی که مسلمان شده از حرص و آز پاک گردیده است . اینست که به اندک طعامی بسنده کرده است .
پسرم !
یادبگیر در زندگی ،محمدوار زندگی کنی
#زهراغریبیان_لواسانی
@baghesabzeshg

دیدگاهتان را بنویسید

پنج × پنج =