مولانا و هرمان هسه

دغدغه های آدمی ،روح پرسشگری را در انسان گسترش می دهد و دنبال پرسش هایت ،گاه وارد جهان بزرگی از افکار می شوی که تا باقی عمر ،تو را به خود می خواند .هرمان هسه نویسنده آلمانی از همین جهان های بزرگی بود که بخشی از اندیشه هایش را در هر کدام از کتاب هایش جای داده بود و من دختر دبیرستانی ای بودم که خودم را به جهان او وارد کرده بودم
کتاب هایش را دوست داشتم و هنوز در کتابخانه دارم ،اما برای ذهن نوجوان من که تجربه گذر از طول زندگی را نداشت آن اندیشه بسیار بزرگ بود
آن سالها ،کتاب های هسه ،تلنگرهای ذهنی ام را بیشتر می کرد و امروز افکار او برایم آشناتر شده است
در کتاب های هسه ،آنچه بیشتر برایم جالب بود این اندیشه بود که خداوند در درون هر فردی وجود دارد بعدها در آثار مولانا به چنین خدایی رسیدم
باور به خدایی که خارج از فرد وجود ندارد و خدای متشخص و انسان وار نیست ،بلکه به مثابه وجودی که تمام جهان را فراگرفته است می توان او را یافت
خدایی که در عالم سکوت و از بین رفتن منیت ها ،خودخواهی ها ، طمع ها ،حرص ها و در یک وجود صیقلی و آیینه وار، خودش را نشان می دهد تو گویی، همواره در درون خودت او را داشتی و فقط کثرت ها و حجاب ها تو را از او دور ساخته بود و برایت ناشناخته مانده بود
در رمان سیذارتا به قلم هسه ،سیذارتا وقتی به روشنایی می رسد و‌تولد دوباره می یابد که خویشتن قبلی خود را به دور بیندازد
تمام‌مثنوی مولانا از این حقیقت آغاز و به آن ختم می شود که باید از تمامی وابستگی ها و‌تعلقات دست بشویی و‌از زندان و‌پیله ای که به نام خودت ایجاد کرده ای ،رخنه ای به جهان متعالی بگشایی و‌تولد دوباره ای را آغاز کنی آنچنان که مسیح فرمود :به ملکوت خدا در نیاید ،مگر کسی که دوباره متولد شود
و‌محمد ،پیامبر خدا فرمود :بمیرید قبل از اینکه میرانده شوید
هسه در داستان سیدارتا می گفت :تا وقتی می خواهی چیزی شوی و دست از شدن بر نمی داری با خودت ملاقات نمی کنی و مولانا در حکایت آن مرد که در جستجوی گنج بود به همین امر می پرداخت
مردی مفلس دست بر دعا بر می دارد و از خدا گنج می خواهد در خواب ندا می آید که به فلان مکان برو‌ و تیر بینداز
مرد می رود و تیر را می کشد و همان نفطه را می کند و گنجی نمی یابد
بارها امتحان می کند اما موفق نمی شود سرخورده و‌شاکی می شود
هاتف به او می گوید ما نگفتیم کمان را بکش تو وقتی تیر را می انداختی همان پایین پای تو ،گنج قرار داشت
مولانا با ذکر این داستان می گوید خیلی وقت ها حقیقت را در جاهای دور جستجو می کنی در حالی که حقیقت با توست و تو خود،حقیقتی .
سیذارتای هسه چون نویسنده اش ،هرمان هسه ،به مفهوم عشق در جهان می رسد و گذر از رنج را راه رسیدن به عشق می داند همچنانکه مولانا رنج را برای رسیدن به کمال آدمی ،مهم می داند البته نه رنج های خودخواسته که آدمی را به قهقرا می کشاند بلکه رنج هایی که مس وجود تو را زر نماید
از نظر مولانا رنج آدمی را با بخش های مهمی از وجودش آشنا می کند که تا پیش از آن ،نمی شناخته است
هرمان هسه می گفت :
برای انسانی بیدار ذهن هیچ، هیچ و هیچ وظیفه‌ای وجود ندارد مگر جست و جوی خویشتن، در خویشتن استواری یافتن و کورمال کورمال به راه خویش رفتن، حال این را به هرکجا که بینجامد
و مولانا در هر شش دفتر مثنوی ،آدمی را به طلب وا می دارد تا خود را بیابد که بس از خویشتن به دور افتاده است
#زهراغریبیان_لواسانی
@baghesabzeshgh
 

دیدگاهتان را بنویسید

یازده − 10 =