نامه به مولانا

درد است که آدمی را رهبرست در هر کاری که هست تا او را درد آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد ،او قصد آن کار نکند و آن کار بی درد او را میسّر نشود 
مولانای عزیز 
زمانی دور ،از دردهایت گفتی .از اینکه مرغ خانگی نباشیم .از اینکه برده و مقلد افکار  دیگران نباشیم از تقلید بیرون بیاییم و خودمان جهان را کشف کنیم 
از اینکه دایره وجودمان را بزرگ کنیم و به آسمان وسیع بالای سرمان ،چشم بدوزیم 
از باز ،پرنده محبوبت گفتی که به خانه پیرزنی رفته بود و پیرزن فرتوت که دنیای ذهنی اش کوچک بود ،بال های او را چیده بود ،چون خبری از پروازهای رفیع او نداشت و من  اگر #مثنوی تو را نخوانده بودم کتاب جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ را نمی فهمیدم 
قرن ها پیش، از بزرگی روح انسان گفتی. از اینکه در اسم ها نمانید ،قد بکشید تا جهان برای شما بزرگ شود و عینک های کبود را از روی چشمانتان بردارید که از پشت افکار بسته و محدود ، به معنای حقیقی زندگی راه پیدا نمی کنید 
تو را دوست دارم چون هشتصد سال پیش ،در داستان دیوژن ،بدنبال انسان گشتی و نمی یافتی 
تو انسان را خارج از مرزهای مذهب و دین و جغرافیا می یافتی 
قرن ها پیش گفتی که بند ها را از خود آزاد کنید .بند فکر ،بند تعصب به دین خاصی ،مسلک مشخصی ،ایسم ها ،ایدئولوژی ها نباشید که این همه ،جنینی و خون آشامی است 
سخت گیرد خامها مر شاخ را
زانک در خامی نشاید کاخ را
چون بپخت و گشت شیرین لب‌گزان
سست گیرد شاخها را بعد از آن
چون از آن اقبال شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی ملک جهان
سخت‌گیری و تعصب خامی است
تا جنینی کار خون‌آشامی است
کجا هستی که ببینی هنوز تعصب و جمود فکری ،نه کمتر ،بیشتر در قرن بیست و یکم وجود دارد 
تابلوی نام خیابانی ،کنده می شود برای آنکه ،تابلوی دیگری وصل  شود تا  فریاد بزند :مرام من این است و سینه چاک کند  که  برتر است  
مولانای عزیز 
سالهاست که با فکر کوچکم خواسته ام وارد جهان اندیشه های بزرگ ‌تو شوم .پرنده کوچکی هستم که خود را با اندک ،بال بال زدن های کوچکش می خواهد به قله رفیع تو برساند 
دلم نمی خواست مرغ خانگی باشم که اسیر دانه چیدن باشد .می خواستم مرغ دریایی شوم ،پرواز کنم 
می خواستم به دانه بی دانگی برسم .همان که می گفتی 
ما نه مرغان هوا نه خانگی 
دانه ما دانه بی دانگی 
مولانای عزیز 
ورای این همه نام ها که بر خود نهاده ایم و‌به آن افتخار می کنیم ،تو جهان بزرگی را به من یادآوری شدی به نام عشق .
گفتی که آمده ایم که  به پیوستگی به کُل، به منبعِ هستی، به منبعِ نیرو و به خدا برسیم  که در همین هستی بدست می آید.
در مثنوی با من از کشمکش، تنگ نظری، حسد گفتی که مانع صیقلی شدن روح می شود
گفتی که باید جسم همراه با جان و از جنسِ جان شود و آن وقت  همه چیز برای آدمی  پهناور و بی‌انتها گردد.
در مورد مدارا و شفقت گفتی 
ای سلیمان در میان زاغ و باز 
حلم حق شو با همه مرغان بساز 
 
نیستی تا ببینی هنوز تاریخ تکرار می شود چون هنوز انسان در بند خود کاذب است 
همان که بوده ،هست .اسیر منیت و حرص و طمع و‌بالاتر از این همه تقلید و تعصب که همه فرزند همین دو هستند 
مولانای عزیز 
نیستی و جهان هنوز در نزاع با خودش هست تا آدمی ،باز ،یافت می نشود
 دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر:
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست!
گفتند: یافت می نشود، جسته ایم ما.
گفت: آن که یافت می نشود، آنم آرزوست!
#زهراغریبیان_لواسانی
@baghesabzeshgh

دیدگاهتان را بنویسید

پانزده + 18 =