داستان زندگی مولانا (27) رسم عاشقی

داستان زندگی مولانا قسمت  بیست و ششم – رسم عاشقی

 – نویسنده : غریبیان لواسانی 

 – گوینده : فخر

صبح آرام آرام از کوه فرود می آمد .به کنار رودخانه نزدیک می شد .،خودش را به جوی کوچکی که به خانه مولانا می ریخت،می رساند و خبر آمدنش به گوش اهالی می رسید .

شمس لحظاتی نزدیک صبح به خواب رفت .شب در شور یافتن جلال الدین برای او روز شده بود و حال ،وقت آرمیدن بود .
شهر هنوز خاموش بود .خانه ساکت و اتاق تازه داشت در نور بامدادی روشن می شد .مولانا کتاب مُتنبی ،شاعر محبوب خود را که همیشه بالای سرش در رف اتاق می گذاشت ،برداشت .خواندن این کتاب جزو عادات همیشگی اش بود .در دل این کتاب ،ستاره هایی نهفته بود که درونش را روشن می کرد .
مولانا پشت به بالشی نرم داده بود و در خیال شعرهای مُتنبی بر آسمان آبی قدم نهاده بود که صدای بلند شمس ،یراق سبز ابریشمین خیال او را پاره کرد .
چه می خوانی ؟
مولانا جلال الدین به آرامی گفت :مُتنبی .
شمس از گوشه چشم ،نگاهی سخت به او انداخت و برخاست کتاب را از دست او گرفت .چند کتاب دیگر نیز از روی طاقچه برداشت و مولانا را کشان کشان به حیاط برد .
حوض آبی خانه ،از شکوفه های بهار نارنج پر شده بود .برگ های بید ،همراه بادصبحگاهی می رقصیدند .شاخه هایشان چون ابروهای هلالی دخترکان ،نازک و زیبا بود .گل های فروافتاده در آب ،به جشن ماهیان پیوسته بودند که صدای مهیبی ،میهمانی زیبایشان را بر هم زد .ماهیان سرخ در گوشه حوض ،پناه گرفتند و دل کوچکشان تپید .کتاب ها یک به یک از دستان #شمس به داخل حوض انداخته شد .حالا کتاب ها ،خیس خیس و وارونه در آب بود .کتاب های عزیز مولانا که بالای سرش می گذاشت .چون گل های نیلوفر ،این جا و آن جا بر آب نشسته بودند .
شمس نگاهی به مولانا کرد :«تنهات یافتم .هر کسی به چیزی مشغول و بدان خوش دل و خرسند .بعضی روحی بودند به روح خود مشغول .بعضی به عقل خود ،بعضی به نفس خود .تو را بی کس یافتم » این کتاب ها ،کس تو نیست .از این پس به تو رسم تازه ای خواهم آموخت که برای آموختن آن ،نیاز به عشق است ،نه کتاب .
و‌بعد کتاب های پاره شده را که نیمی از آن بر جای مانده بود ،از حوض آبی بیرون آورد .حالا کتاب ها همه خشک بودند .خشک خشک مثل ساعاتی قبل .
مولانا متحیر به شمس چشم دوخت .شمس الدین در گوشش زمزمه کرد :«این ذوق و حال است .تو را با این ها چه کار »باشد که از این پس ،سرو کارت با آن باشد .
مولانا به حوض خانه دوباره نگاهی انداخت .از کتاب ها خبری نبود ،اما از جای خالی شان بر آب ،خال های آبی بزرگی بر جای مانده بود .

هر روز خواننده مطالب جدید در  کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام  باشید

سایر بخش ها ی کتاب

دیدگاهتان را بنویسید

چهارده − دو =