داستان زندگی مولانا (29) کراخاتون

داستان زندگی مولانا قسمت  بیست و نهم – کراخاتون

 – نویسنده : غریبیان لواسانی 

 – گوینده : فخر

کوهستان از نارون ها به رنگ سبز بود . هنوز انگشتان سپید ماه اول زمستان ، تن سبزشان را لمس نکرده بود و رود ،میان دو دلداده که ساعت ها کنارش می نشستند و سخن از عشق می راندند ،گاهی به خمیازه و‌گاهی به خروش در می آمد .چرا که رودی که می گذرد ،همان رودی که می آید ،نیست .هیچ رودی دوباره باز نمی گردد و رودی که می آید ،آن رود گذشته نیست .
شمس به خوشه پروین ،که در آسمان ،کنار هم ،خواهرانه ایستاده بودند ،نگاه کرد و گفت :وقتی آدمیان‌ در خواب هستند ،هوشیار بودن سخت است .ای کاش چون شکوفه درخت بید ،که در بهار با باد به هر جا که بخواهد سفر می کند ،آدمی هم گاهی دلش را به باد می سپرد، تا کمی سبک شود .«در اندرون من بشارتی است ،عجبم می آید از این مردمان که بی آن شادند . اگر بر هر سر یک از این مردمان تاجی زرین نهند نباید راضی شوند و باید بگویند که ما را آن گنج درون دهید . آن تاج را از سر ما بردارید و اندکی از آن گشایش درون دهید ؟ »
صدای تیز زنجرها ،از زیر برگ های تمشک های وحشی به گوشی می رسید و مولانا به صف درختان که تا بالای کوه امتداد داشت و به رود ،که نجواکنان می گذشت و انبوه برگ های ریخته در میان جاده ها می نگریست ،می دانست که در دل شمس الدین چه می گذرد .آخر دل او نیز چاهی می خواست تا چون علی ،از این همه راز که در سینه داشت ،درون آن فریاد زدند.

جلال الدین بلخی و شمس الدین تبریزی با نزدیک شدن زمستان ،برای همیشه به خانه برگشتند . برف زودرس ،راهِ رفتن آن دو ، به روستا را سخت کرده بود و مولانا بیم داشت که پیرمرد ،در میانه راه ،زمین بخورد .هر چند که برای شمس پرنده ،که تَه ِکفش هایش ،از خاک تمامی شهرها نشانی داشت ،این رفت و آمدها سخت نبود .اما مولانا نمی خواست ،وجود نازنین او آسیبی ببیند.
چندی نگذشت که چشمان اهل خانه ،که خلوت های دو نفره آنان را از یاد برده بودند ،باز شاهد روشنی اتاق مولانا تا سپیده دم شدند . برای مامی پیر و کراماناخاتون ،که به سختی الف را از ب تشخیص می دادند ،این صحبت ها به جادو و جنبل شبیه بود و اگر کراخاتون گاهی اوقات به طرفداری از شوهرش ،یاد مهربانانه ای هم نثار شمس نمی کرد، این دو زن نیز به خیل حرف هایی که پشت آن دو در کوچه و برزن می زدند ،اضافه می کردند. هر چه بود ، زنان اهل خانه و مریدان مولانا ،مدت ها بود که خداوندگار را نمی دیدند و اگر هم موفق به دیدارش می شدند ،شمس را با او و در کنار او می دیدند . این شد که به خود آمدند و دیدند که دیگر مولانا برای آن ها نیست و از آنِ مرد ِدراز شده است.

شب شده بود . کراخاتون سینی چای را به دست گرفت . قدری گلپر ،کمی رازیانه کنار استکان کمر باریک چای ،در ظرف بلورین ریخته بود تا عطر گیاهان خوشبو ،مشام جان همسرش را آرام کند.
این تُرک پری چهره ،از وقتی به خانه ی مولانا آمده بود ،به رسم خراسانیان ،دستی در دَم کرده های گیاهی پیدا کرده بود و از دم کرده ی آویشن ،تا برگ گل لاله عباسی را برای هر بیماری می شناخت . سینی به دست ،در ِاتاق مولانا را کوبید . می دانست که نباید مزاحم شود اما دلش برای شوهر نازنینش تنگ شده بود . مولانا در را گشود ،سینی چای را گرفت ، لبخند زیبایی نثار همسرش کرد و گفت: شما خاتون ، خودتان ،یک دنیا آرامشید، با وجود شما ، به گلپر و رازیانه نیازی نیست . چای هم که از دست مبارک شما ،شیرین شده ،به نبات ،حاجتی نیست.
چشمان سبز کراخاتون یک لحظه در چشمان نافذ مولانا خیره شد ، شرمش آمد از شوهرش بپرسد، تا کی شما را نبینم.
مولانا سرش را پایین دوخت او را بسیار دوست داشت اما کاری بزرگ در پیش داشت و باید می رفت.
کراخاتون با گوشه روسری اش کمی بازی کرد و این پا و آن پا کرد .مولانا می دانست که دل کبوتری اش چقدر بی تاب شده ،گفت : نازنین با نو ! دلتنگ نباشید . خدا به جلال الدین آنقدر عمر می دهد که باز به شما بپیوندد اما این روزها ،شاید تکرار نشود . شمس الدین …
کراخاتون طاقت نیاورد و سفره ی دلش را باز کرد : می دانید به خاطر او چه حرف هایی پشت سر شما می زنند ؟ مردم میگویند چند ماه قبل ،مردی کولی که معلوم نیست از کجا پیدایش شده ،حلوایی به شیخ بزرگ قونیه داده و او با خوردنش ،دیوانه شده است و از آن روز ،درها را به روی عیالش و خانواده اش بسته و با آن حلوا فروش خلوت کرده است .. خداوندگارا حق شما نیست که برایتان چنین حرف هایی بزنند.
لبخندی صورت مولانا را شیرین کرد و با خود اندیشید:
عشق از اول سرکش و خونی بود تا گریزد هر که بیرونی بود
بانو !شما بد به دل راه ندهید .اگر برای من است که باکی از این سخنان ندارم . اما برای شما که این همه نازک دل هستید ،راستش نگرانم.
کراخاتون هنوز نگاهش به نگین سرخ انگشتری مولانا بود که خداوندگار ،بار دیگر از پیش چشمان او ناپدید شد و حسرت بودن در کنارش را ،به روزهای بهاری که در پیش بود ،گذاشت.
اما کلمات ، همین کلمات ساده ،چه قدرتی در دل ،نهفته دارند .با کلمات ،می توان عشق را در دل ها کاشت . دل کراخاتون ،از کلمات ساده مولانا دانست که همسرش هنوز او را بسیار دوست دارد.

کم کم ،روزهای تنهایی کراخاتون ،به شب های بلند زمستان پیوست و زمستان قونیه ،تُند و بی مهابا از راه رسید . زمستان ،فصل غریبی است ،وقتی می آید ، خیلی از کارها ،از ترس سرمای سخت شب ،تند و سریع در روز به پایان می رسد و مردم با عجله به خانه هایشان می روند تا با دور هم جمع شدن ،یخ سخت شب های سرد را بشکنند .
شمس الدین و جلال الدین اما ،هم چنان ،در همان اتاق ته باغ بودند که این روزها ،سردتر شده بود و از لای در، سرما خودش را به زور می چپاند ،توی اتاق و از سر حسادت، به آن اندک گرمای اتاق هم ،رحم نمی کرد.
باغ خانه ،که بهارش پر شکوفه می شد و تابستان با بوی لیموهای تازه ،همه جا را پر می کرد ،حالا پر از قارقار کلاغان شده بود و لخت و عور ،صدای باد را که گاه گاه شاخه ای را می شکست ،میهمان شده بود .
اما چیزی در آن اتاق بود که سه مرد دیگر را نیز در این سرمای بسیار سخت کوهستان های آناطولی ،به خانه ی مولانا و به خلوت دو نفره ی آنان کشاند.
یکی از آن مردان بهاءالدین ،پسر مولانا بود و دیگری صلاح الدین زرکوب و آن دیگر ،جوانی به نام حسام الدین چلبی بود.

برف در گذرگاه ،در حال آب شدن بود . بهاری که دل را به تپیدن وا می دارد ،در راه بود . کوه ها در دل ، سبز شدن را آرزو داشتند و چمن های کنار رود ، در خیالِ گل پوش شدن ،غرقه بودند .
مزارع خشخاش ، نعناع و درختان فندق ، آماده ی سبز شدن می شدند . قبایل ترکمن که چادرهایشان را در دشت های اطراف قونیه ،هر سال می گسترانند ،برای رفتن به ییلاق ،آماده می شدند و خورشید ،بر فراز آسمان می تابید .
مردم روزها را با انگشتان دست ،شمارش می کردند تا روزهای بهار از راه برسد ،که خبر رسید ،مولانا باز مجالسش را از سر گرفته است.
با موج گرفتن این خبر ،غوغایی در بین مردمی که در تکاپوی آمدن فصل تازه بودند ،در گرفت .پس از ماه ها ،خداوندگارشان به مجلس می آمد و چقدر آرزوی آمدن چنین روزی را داشتند.
ترک ها، یونانیان و خراسانیان قونیه ،بامدادی زرین ،وقتی دانه های برف چون ابریشمی سپید ،تن خاک را می پوشاند .با عشقی دو چندان ،نسبت به قبل ، به مجلس مولانا رفتند، تا صبح برفی را ،با آفتاب وجود مولانا گرما دهند ،که دیدند به جای خداوندگارشان ، شمس الدین تبریزی بر جای او پهلو زده ، سخن می گوید و مولانا پایین پای او نشسته است.
شهر به حال خود بود و مشغول تهیه سور و سات بهار ، کشاورزان ،تن زمین را برای بیدار شدن از خواب زمستانی ،غلغلک می دادند و کاسب ها ،جیبهای گشادشان را برای فصلی پر جنب و جوش ،بر قبایشان بزرگتر می دوختند که ناگاه ،مجالس تازه ی مولانا ،همه را دور هم جمع کرد تا برای این اتفاق تازه ،فکر چاره ای کنند . مولانایشان ، به خاطر همنشینی با شمس ،داشت از دستشان می رفت.حتی لباس هایی که خداوندگارشان بر تن می کرد ،شبیه شمس شده بود .
هر روز ،شمس ،مجلسی تازه بر پا می کرد . پولی در آغاز می گرفت و با کلمات تند و سر کش ،آن ها را از آن چه در شهرشان می گذشت ،با خبر می کرد . از حشیش که میان مردم به وفور رد و بدل می شد، خرده می گرفت و می گفت : « یاران ما ،به حشیش ،این سبزک ، گرم شده اند ، چرا یاران ما را از این عالم پاک و بی نهایت ذوق نباشد؟ »
آن روز هم ،شمس دستش را بر روی چوب منبر گذاشته بود و کلامش را به پایان نرسانده بود که جوانی از میان مردم فریاد کشید : پیر مرد ،برگرد به همان جایی که بودی . ما مولانا را می خواهیم نه تو را ، زود او را به ما برگردان .
و داد و فریاد مردم بود که بلند شد و تکه سنگ هایی که به سمت او پرتاب شد : چرا دست از سرش بر نمی داری؟ ما نه وعظ تو و نه مجلست را می خواهیم . برگرد به همان جا که بودی

هر روز خواننده مطالب جدید در  کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام  باشید

سایر بخش ها ی کتاب

دیدگاهتان را بنویسید

17 + نوزده =