داستان زندگی مولانا (7) بلخ زیبا
داستان زندگی مولانا قسمت هفتم – بلخ زیبا
– نویسنده : غریبیان لواسانی
– گوینده : فخر
بلخ زیبا بود .پر از بیدهای معلق که گیسوان خود را پریشان کرده بودند و سروهای بلند قامت همیشه سبز ،با آسمان لاجوردی که چشم را روشنایی می داد .بلبلانی که روزها در باغ هایش می خواندند و باد صبا که مسیر عبورش را آن شهر برگزیده بود و بهار دل انگیزی که فرا رسیده بود .
بهاالولد سلطان العلما همه چیز این شهر را یک بار دیگر در ذهنش مرور کرد از رودخانه هایش،از کوه هایش و مردمانش و حتی علف ها و درختان در هم گره خورده اش که به او می گفتند که آنجا دیگر جای ماندن نیست .یک بار دیگر نامه ای را که سلطان خوارزمشاه برای او فرستاده بود خواند :
« در یک اقلیم دو پادشاه همی نشاید که باشد ،والله الحمد که حضرت او را دوگونه سلطنت مسلم شده است .یکی سلطنت این جهانی و دوم سلطنت آخرت .اگر چنانکه سلطنت این عالم را به ما ایثار کند و از سر آن برخیزد ،عنایت عمیم و لطف عظیم خواهد برد »
بهاالولد بی درنگ قلم به دست گرفت و در جواب چنین نوشت :«ممالک ملک فنا و تخت و بخت این جهانی ،لایق پادشاهان است ما درویشانیم .مملکت و سلطنت چه مناسب حال ماست ؟ما به خوش دلی سفر کنیم ،تا خدمت سلطان ما با اتباع و احباب خود مستقل باشد »
بعد برخاست و عزم رفتن به مجلس شبانه اش را کرد .
نجوای جویی کوچک که از میان کوچه می گذشت خانه های خشتی را در خلسه فرو برده بود ،در نوری که از پنجره خانه ها می آمد کاهگل بام ها چون تاجی از صورهای فلکی در میان آسمان شب می ماندند .صدای مرد گدایی که با آواز غمناک خود تکدی می کرد خبر از تمنا و نیاز او می داد .سلطان العلما سکه درشتی در دست مرد گذاشت و به راه افتاد .
هر شب ساعتی از شب که می گذشت مجلس وعظش را آغاز می کرد اما آن شب می رفت تا برای همیشه مجلسش را به پایان برساند .
بادی مهاجم که فراموش کرده بود بهار آمده است ردای شیخ را به دور او پیچید و او ناچار دستش را به دستارش گرفت تا باد آن را با خود نبرد .خودش را به درخت کهنی که آن نزدیکی بود رساند و درون آن پناه گرفت .درختی دو صد ساله که کنار رود سالیان سال ،نظاره گر همه آنچه در بلخ می گذشت بود .درختی پر از جیرجیرک های خوش صدا که شب ها صدایشان تمام شهر را پر می کرد و چه گستاخانه علف های خودرو در کنار این پیر کهنسال روییده بودند .
باد تندتر وزید و شیخ در درون تنه خالی درخت ماند .یک لحظه باد آنقدر شتابش را تند کرد که هوا پر از خس و خاشاک شد و باد هر چه در مسیرش بود از جا بر کند .شیخ بهاالولد به درخت کهنسال نگاه عمیقی انداخت :این درخت سالیان سال است که سایبانی سبز بر کرانه رود دارد و در تابستان خنکای سایه اش آرامش مردمان است و در بهار ،موسیقی موزون برگ هایش رهگذران را از رفتن باز می دارد .خوشا به حال این درخت که چنین سودمند است ،مباد آن روز که موسیقی این برگ ها خاموش شود .
باد کمی آرام گرفت و شیخ از درون درخت بیرون آمد و به راه افتاد تا خودش را به مجلس رساند .
جمعیتی انبوه فشرده به هم نشسته بودند و ساعتی بود که منتظر آمدن شیخشان بودند .
سلطان العلما مثل همیشه همان پایین منبر نشست و آخرین مجلس درسش را آغاز کرد وچون خواست به پایان برساند ،چنین گفت :«ای مَلک مُلک فانی ،بدان و آگاه باش !زیرا نمی دانی و آگاه نی ای ،تو سلطانی و من هم سلطانم ،تو را سلطان الاُمرا گویند و مرا سلطان العلما خوانند و تومرید منی ،همانا که سلطنت و پادشاهی تو ،موقوف یک نَفَس است و هم پادشاهی و سلطنت من نیز وابسته به یک نفس است .چون آن نَفَس تو ،از نفس تو منقطع شود نه تو مانی و نه تخت و بخت و مملکت و اعقاب و انساب و اسباب تو ماند ،اما چون نَفَس نفیس ما بدر آید انساب و اولاد ما تا قیامت خواهند بود .حالیا من خود می روم اما معلومت باد که در عقب من لشکر جرار تاتار می رسند و اقلیم خراسان را خواهند گرفت و اهل بلخ را شربت مرگ خواهند چشانید و عاقبت در دست سلطان روم هلاک خواهی شد »
و آنوقت در میان شِکوه و فریاد مریدان از آنها خداحافظی کرد .
شیخ به سختی خود را به خانه رساند و اهل خانه را خبر داد که فردا از بلخ می روند .از داخل خانه صدای شِکوه زنان به این کوچ یکباره ،شیخ را در هم می فشرد و از بیرون خانه ،سیل مریدان که در پشت در خانه جمع شده بودند و از او می خواستند که ترکشان نکند .
مرد خدا در میان باغ خانه اش ایستاده بود .عطر گل محمدی باغ را خوشبو کرده بود .اندیشید که تا وقت آمدن نسیم ،این بوته عطرش را نگه می دارد و چون باد بیاید عطر او میان هوا رها می شود و بوی خوشش تا جاده های دور می رود .عطری که از بند رسته است .
دیدگاهتان را بنویسید