داستان زندگی مولانا (25) دردعشق

داستان زندگی مولانا قسمت  بیست و پنجم  – درد عشقی

 – نویسنده : غریبیان لواسانی 

 – گوینده : فخر

شب و ابتدای خزان است .ابرها در اوج آسمان شناورند .شبدر پاییزی با گل های تازه خودنمایی می کند و بید بُن کنار جوی آب ،مفتون صدای زنجره ای شده و تنش را به سردی آب سپرده است .ماهی ای به سوی پشه ای می جهد و آرامش شب را بر هم می زند .مولانا سرش را از میان کاغذهای پراکنده به سمت پنجره بر می گرداند .دلش مثل گیاهان کشتزار ،به وقت درو در هراس است .
ماه درخشان پاییز بر درختان لخت و عور می تابد .نگاه مولانا از پنجره در جستجوی زنجره هاست که کنار درخت کاج ،شب ها آواز می خوانند .کراخاتون ،تازه عروس مولانا که چندی است به خانه او آمده،خلوت مرد را بر هم می زند .زن زیبا برای هم صحبتی با او به اتاق آمده است ،اما از چشمان همسرش در می یابد که زمان مناسبی برای خلوت با او نیست و مرد او غرق ،در افکار خویش است .در نگاه آن شب او چیز مبهمی است که کراخاتون را به واهمه می اندازد .حس غریبی که در این مدت ،گه گاه آن را حس کرده ،اما امشب نگاه شویش او را دلواپس می کند .مولانا دست نوازش بر سر همسرش می کشد و از اینکه درد او را می فهمد و او را به حال خود رها می کند از او تشکر می کند و به خلوت خود باز می گردد .اما خیال زن او را رها نمی کند .می داند که دل زن ،تشنه مهربانی و توجه اوست .پس دوباره او را به سوی خود می خواند و به مهر به او می گوید :خاتون !«در آدمی عشقی ،دردی ،خارخاری و تقاضایی است که اگر صد هزار عالم ،مُلک او شود ،نیاساید و آرام نیابد .این خلق در هر پیشه ای تحصیل می کند و هیچ آرام نمی گیرد .زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است .خُنک آن که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه دراز بر او کوته شود و در این پایه های نردبان ،عمر خود را ضایع نکند »آرام ندارم خاتونم .
کرا خاتون به همسرش چشم می دوزد او را بسیار دوست دارد ،دردش را نمی فهمد ،اما دلش نمی خواهد او را غمگین ببیند.گلدان لعابی را از گوشه اتاق بر می دارد .با انگشتان ظریف و سپیدش ،دستی به اطرافش می کشد :یادم باشد فردا اتاقتان را تمیز کنم ،حیف است ،شما که این همه پاک هستید ،در اطرافتان ذره ای گرد و غبار نشسته باشد .
در اتاق ،با فشار دست ظریف زن ،بسته می شود و مولانا می ماند و دردی عمیق که از درون او را می شکند .نگاهش به چراغ خانه می افتد :
مورچه های بال دار ،هرسال همین وقت سال می آیند و دور تا دور چراغ می گردند .هر سال همین زمان ،نه جلوتر و نه عقب تر .بال های بلندشان بر اندام نازک سیاهشان سنگینی می کند و تنها اندکی از آن ها زنده می مانند . چقدر عمر آن ها کوتاه است .مورچه ها برای زندگی تشنه هستند ،اما مرگ همیشه در کمین آنهاست درست شبیه ما .آیا خواسته ها و آرزوهای او بیش از آنان است ؟زنی زیبا دارد که پس از گوهر خاتون ،چراغ خانه اش شده است .کرا خاتون ،بیوه محمد شاه ایرانی از میان اینهمه خواستگار ،تنها به عشق او جواب داده و حال در خانه او و کنار اوست .با چشمانی درشت و زُمردی ،سرآمد زیبارویان قونیه که عاشق مولاناست و‌ او ،جلال الدین محمد که خداوندگار می نامندش ،مفتی اعظم شهر قونیه ،مرجع تقلید ،عالم در علم فقه ،بلاغت ،فلسفه ،حکمت ،ادبیات ،نحو ،کلام ،تفسیر قرآن ،طب ،نجوم و …کسی بالای دست او نیست .مردم عاشقش هستند .سلاطین ،عیاران و عالمان او را می پرستند .می تواند کسی را شفاعت کند و از چوبه دار نجات دهد .می تواند …اما فایده این همه چیست ؟این که همه بخواهند جای او باشند و‌مادران در لالایی هایشان برای فرزندشان ،جایگاهی چون او را آرزو می کنند .من واقعی جلال الدین محمد بلخی کجاست ؟اگر این همه حجاب دیدگان او به روی حقیقت شده باشد چه ؟…چرا آرام نمی گیرد ؟
بر می خیزد و سجاده بافت هندی را بر کف اتاق پهن می کند .تمام آنچه اُمرا و شاهان به او هدیه داده اند را به مردم بخشیده است ،جز این سجاده را که اولو محمد از سفر هند ،برای او آورده و دوست دارد .سجاده ای با حاشیه ای آبی در زمینه ای لاجوردی که شب معراج رسول الله بر آن بافته شده است .این سجاده برای او از هزار دیبای یمنی گران بهاتر است .
مولانا در میان سجاده ایستاده است .بلند قامت و جوان است .سی و هشت بهار از عمرش گذشته است .قامت که می بندد همه آنچه پیرامونش گذشته است را فراموش می کند ،حتی نامش را .

هر روز خواننده مطالب جدید در  کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام  باشید

سایر بخش ها ی کتاب

دیدگاهتان را بنویسید

شانزده − 9 =