داستان زندگی مولانا (35) صلاح الدین زرکوب
داستان زندگی مولانا قسمت سی و پنجم –صلاح الدین زرکوب
– نویسنده : غریبیان لواسانی
– گوینده : فخر
گل های آفتابگردان ،پرچین باغ را پر کرده بودند و تک درخت سیب ،سرفراز و پر میوه ،در میانه باغ خودنمایی می کرد. صلاح الدین، عاشق این درخت بود .کودکی بیش نبود که در همین باغ روستایش ،با دست خود ،این درخت را کاشته بود ،همین جا که به دنیا آمده بود .برای این روستا زاده، درختان باغ، آواز خروس به وقت سحر، آن چشمه ی بالا ده که از زمین می جوشید و چون دستانت را از آن پر می کردی ،خنکای آب آن ،از پوستت می گذشت و به اعماق قلبت می رسید همه و همه ،از آسمان آمده بود.
و آن روز ،در هوای پاک خزان ،به گستره ی بیکران آسمان چشم دوخته بود، اُفق در مِه پیدا و نا پیدا بود. در دوردست ،گویی رود به آسمان می پیوست و باد خزانی ،برگ ها را نوازش می داد. صلاح الدین آمده بود تا به باغ سری بزند ،اما دلش جای دیگری بود. این ماهیگیر زاده ،دلش ربوده عشق مولانا بود. در آب چشمه که دستایش را شست ،ندایی به او گفت باید این باغ، چشمه ی دوست داشتنی ات و آسمان آبی روستا را رها کنی و جانت را با عطر نی زاری دیگر پر کنی.
چه کسی با او سخن می گفت؟ آیا این پروانه ی درشت سپید که کنار چشمه ،روی گل آبی کوچک نشسته بود ،با او سخن می گفت؟
برای او که از کودکی با طبیعت سخن می گفت ،هیچ چیز غریب نبود. پیر مرد که هرگز کتاب و دفتری نخوانده بود، برایش همه چیز باور کردنی بود. هر صبح ،گندمزاران نی نام خدایش را بر لب می گذاشتند .جویبار وقتی از شیب دره سرازیر می شد ،زیبایی خدا را برای او وصف می کرد و در بهار، شکوفه های سپید درختان سیب ،برایش از رازهای طبیعت می گفتند. برای صلاح الدین ، باران، سماع آسمان برای خدا بود و علف های سبز ،در اشتیاق دیدار خدا، هر روز قد می کشیدند و کوه های سبز ،هر روز در اندیشه سفر بودند ،تا تن گرانبارشان را ،اندکی سبک نمایند و دانه ای شن شوند و به آسمان ملحق شوند.
نسیمی که از رود ،برمی خاست او را به آواز خواندن خواند. کنار گل ها نشست و با همان لهجه ی روستایی اش که قفل را قلف، خُم را خُنب می گفت ،ترانه ای برای خدا خواند. آخرین نگاهش را به باغ انداخت و بعد برخاست و عازم شهر قونیه شد.
….
در قونیه ،مولانا ساعتها بود که در انتظار آمدن صلاح الدین بود. روی پلکان چوبی خانه نشسته بود تا زرکوب از راه برسد.
حالا که شمس رفته بود ،مولانا شمس دیگری یافته بود. صلاح الدین برای او با آن پاکی روستایی و درس ناخواندگی اش،
شمس را زنده می کرد .مگر شمس از او نخواسته بود که تمام کتابهایش را به دور بیاندازد ،حالا این پیرمرد آفتاب سوخته ی دهاتی که خبری از علوم عقلی و نظری و … نداشت ،چاکر خدا شده بود و حاضر بود ساده دلانه حتی چارق خدا را بدوزد و موهای خدا را شانه کند، فقط خدا بگذارد که او عاشقش باشد و مولانا چقدر دوستدار این عشق ساده دلانه او بود.
هنوز آفتاب در میانه آسمان بود که صلاح الدین ،نفس زنان از راه رسید. پیرمرد به امر مولانا به باغ رفته بود ،اما بی تاب دیدار خداوندگار، خود را به خانه ی او رساند. به وجودش خو گرفته بود.مولانا که نبود، ماهی سرگردانی می شد که به دنبال دریا می گشت.
مولانا برخاست تا همراه صلاح الدین به مسجد رود. آن روز به نیابت از مولانا ، امام جماعت ،صلاح الدین زرکوب بود.
…
صلاح الدین به نماز ایستاد و خیل مریدان مولانا و مردم کوچه و بازار ،پشت سر او قامت بستند.
غروب ،دیوار را به رنگ سرخ نقاشی می کرد و ماه، کم کم به آسمان می آمد و صلاح الدین، نماز عشق می خواند و روحش به آسمانها رفته بود ،اما سوره فاتحه را خوب نمی خواند ،کلمه نستعین را نعین می خواند و سوره توحیدش را نه به رسم اهل شریعت ،بلکه به شیوه اهل دل می خواند.
پس از نماز ،چونان که معمول نمازهای یومیه بود ،عده ای دورش را گرفتند که سئوالهای فقهی شان را بپرسند و در کمال حیرت دیدند که خلیفه ی مولوی بزرگ، حتی برای ساده ترین سئوالهای آن ها ،جوابی در خور ندارد و باز آنروز ،فریاد اعتراض مردم ،در کوچه و برزن پُر شد که این مرد اُمی درس ناخوانده از کجا پیدایش شده است ؟ این چه امام جماعتی است که نه نماز را درست می خواند و نه احکام دین را می شناسد؟. مردک !برو اول سواد نماز را از کودکان ما یاد بگیر، بعد برای ما امام جماعت بشو! شمس الدین کم نبود که صلاح الدین هم اضافه شد ؟اصلاً مولانا چه کم دارد که اجازه می دهد بازیچه جادویِ این مردان روستایی شود؟
هر روز ،همین سخنان ،نه تنها صلاح الدین که خداوندگار را نیز می آزرد .مولانا در جوابشان می گفت: «جان ِنماز ،از نماز فاضلتر است .ایمان ،به از نماز ظاهر است. نماز در هر دینی به گونه ای دیگر است ،ولی ایمان ،در هیچ دینی تبدیل نمی پذیرد.»
در درون هر کدام از ما چشمه ای از نور است ،اگر آن را روزی در درونتان یافتید بدانید که نمازتان مقبول درگاه خداست .اما صدحیف که اکثر ما ،از آن خورشید ِجان بی خبریم، صلاح الدین اما اقیانوسی از نور ،در جانش نهفته دارد که هر روز ،مرا هم به سیر وسفر می برد و آنجا من و او ،شگفتی ها می بینیم، نور می بینیم، و از این همه زیبایی ،سماع می کنیم.
…
بهار از راه می رسید .شکوفه های بادام ،خُرد و سپید بر درختان پیدا می شدند. جویباران پر از آب می شدند و بیدمشک ها عطر می پراکندند. در باغ ِمولانا نیز ،درخت نارنج شکوفه داده بود.
صبحی سپید و روشن بود که مولانا ،دختر صلاح الدین، فاطمه خاتون را برای پسرش سلطان ولد خواستگاری کرد. فاطمه خاتون ،درس خوانده بود ،در مجالس خداوندگار شرکت می کرد ،شاید نمی توانست هم طراز بهاءالدین باشد که در عرفان نظری ، عرفان عملی و در علوم الهی زبانزد بود، اما برای زندگی ،یار خوبی بود.
هرچند که صوفیان از این وصلت ،دل خوشی نداشتند ، صلاح الدین و جلال الدین پدر عروس و داماد ،از این وصلت ،مسرور و شاد شدند و جشن عروسی را خیلی زود به راه انداختند و صوفیان در کمال ناباوری دیدند که این وصله نامتجانس ،به خاندان معروف بهاءالولد متصل شد و صلاح الدین زرکوب ،خویشاوند خانوادگی مولانا شد.
اگر مولانا همه کارهای خانقاهش را به صلاح الدین نسپرده بود و اگر پیرمرد ،اندکی از عالِم بزرگ شهر فاصله می گرفت ،شاید داستان شمس بار دیگر تکرار نمی شد ،اما انگار قرار بود که این ماهیگیر زاده زنده بماند تا باز از دریای عمیق جان مولانا ،مروارید صید کند چرا که خداوندگار ،از آنچه در ذهن یارانش می گذشت ،باخبر شد .او نمی خواست دوباره شمس را از دست دهد.
شب بود و باد ،بر شیشه پنجره ،آنچنان بی باکانه می وزید که گویی می خواست ،بدون اجازه به درون خانه بیاید و هر آنچه در خانه است را با خود ببرد ،حتی صلاح الدین را. مگر باد با صلاح الدین چه کار دارد؟ صلاح الدین که چیز زیادی اززندگی نمی خواهد .او که همه چیز خود را قمار عشق کرده است ، دیگر نه حجره ای در بازار دارد ،نه زرهایی که با پتک بر آن زند. روزی پدر ،او را به شاگردی به بازار زرکوبان برده بود تا در روزی بزرگ ،با پتک خود بر زرها بزند وبا نوای آن ،حرف عشق بنوازد و دل مولانا را برباید و دیگر هیچ. گویا حجره کوچک او تنها برای آفرینش آن روز بزرگ ساخته شده بود.
شب بود و باران بر بام زرد خانه ،گام می زد. از جیرجیرک ها خبری نبود. دردی در سینه، ناگهان مولانا را خبر داد ،که قصد بردن صلاح الدینت را کرده اند .دارند او را از تو جدا می کنند .بشتاب. برخاست و صلاح الدین را به نزد خود خواند. ابرها پراکنده شدند. صبح ،دوباره سقف خانه را سپید و روشن کرد و خروس ،دوباره آواز صبح خواند. صلاح الدین از خطر جسته بود.
….
روزها می گذشت. ده سال از این وصلت فرخنده می گذشت و صلاح الدین ،ماه آسمان مولانا، به جای شمس او می تابید و شب هایش را روشن می کرد.
وقت نماز صبح بود. صلاح الدین، این شاگرد دیرین برهان الدین ترمذی ،که دل استاد را به خاطر سادگی روحش ربوده بود، برخاست تا برای نماز صبح به مسجد رود. مرد ِعاشق که از مال دنیا ،برای خود هیچ باقی نگذاشته بود ،به بام رفت تا بالاپوشش را که روز گذشته شسته بود، از بند رخت بردارد و بر تن کند. کُت نیمدار ،در آن سرمای دی ماه یخ بسته بود.
دانه دانه برف بود که بر زمین می پاشید و کتی که از سرمای شب پُر شده بود ،بر تن صلاح الدین چسبیده بود.
به مسجد رسید. دوستداران او که به تعداد انگشتان دست هم نمی رسید و چند نفر از مریدان مولانا بودند ،به سوی او شتافتند: یا شیخ !با این کوه یخ، در این هوای سرد، سرما می خورید! بگذارید ما بالاپوشمان را به شما بدهیم. اما صلاح الدین که لحظه ای دیگر به آغوش محبوب می رفت و از گرمای جان او ،گرما می گرفت به اصرار آنها وقعی ننهاد و به نماز ایستاد. آنجا خود ِاو نیز ذوب می شد.
محرم سال 657 فرا رسید. نوایی چون صدای ترنم باران ،در کوهساران ِخاموش می پیچید، اما باران نبود. آن نوا ،چون صدای دلنواز چنگی بود که در آسمان نواخته می شد .نوایی که روح را به سوی خود می خواند. آوایی که پایان ملال و دلتنگی بود. مولانا تمام شب ،جان و دل ،بیدار بود. تن بیمار صلاح الدین را که از تب می سوخت ،با صدای آرامش ،خنکا می بخشید.
از انتهای جاده ای که به آسمان می رفت ،صدای موسیقی و پایکوبی برخاسته بود .کم کم آسمانیان می آمدند تا انسانی که مَلَک شده بود را ،به نزد خود ببرند.
آوای چنگ بلندتر شد. ده روز بود که مولانا این صدا را می شنید ،اما آن لحظه ،صدا نزدیکتر شده بود. هلال ماه ،کم کم بر کرانه ی افق محو می شد و خورشید بر سینه افق ،گویی زاده می شد. خورشید برای بردن آن چشمه نور به آسمان آمده بود .صلاح الدین بدون هیچ تعلقی به زمین، رهای رها، آرام آرام، از میان باغ ِخانه مولانا پرواز کرد و به آسمان رفت.
هشت دسته قوال، با نوای دف ، سماع و رُباب ،از زمین، پایکوبان ،جنازه مرد خدا را تا مقبره بهاءالولد ،پدر مولانا تشییع کردند و هزاران مَلک، چنگ نواز و بَربَط زنان روحش را به آسمان بردند.
دیدگاهتان را بنویسید