داستان زندگی مولانا (17) میتوانی اوج بگیری مادر

داستان زندگی مولانا قسمت هفدهم – میتوانی اوج بگیری  مادر

 – نویسنده : غریبیان لواسانی 

 – گوینده : فخر

علف های سبز‌ِکرانه رود ،با خنده باد ،به رقص در آمده بودند و نیلوفرها ،تن سبزشان را به نوازش آب سپرده بودند .جلال الدین محمد ،دستان سپید و ظریفش را در آب رود گذاشت ،تا آنجا که ماسه های ته رود را احساس کرد .
آب رودخانه سرد و زلال بود .کرختی و خنکای لذت بخشی را در انگشتانش حس کرد .نگاهش به امتداد رود افتاد که چسان تند و بی مهابا، به سمت دریا می ریخت و لحظه ای نمی ایستاد و بعد چشمش به خورشید افتاد که از انتهای آسمان به وسط آن می آمد ،لرزشی تمام بدنش را فرا گرفت .نه از سرمای آب و نه از لبان ماهی ای که بر انگشتانش بوسه زد و رفت ،به یاد حسین بن منصور حلاج افتاد که گفته بود خدا مثل اشکی که از مژگان فرو می غلتد به انسان نزدیک است .زیر لب گفت :«وجود آدمی اسطرلاب حق است .چون او را حق تعالی به خود عالِم ،دانا و آشنا کرده باشد از اسطرلاب وجود خود ،تجلی حق را دم به دم بیند »
رود می رفت و به تماشای مناظر میان راه نمی ایستاد .ماهی آزادی که رود را به خوبی می شناخت از کنار دستانش گذشت .بر تن نقره ای ماهی ،دست نوازش کشید و در خود فرو رفت .برای این ماهی ،رفتن ضرورت زندگی است مثل همه مردم که فقط روزها را به شب می رسانند .اما  او فقط  دلخوش به طی کردن مسیر رود نبود ،دلش آرزوی رفتن به اقیانوس را داشت .
خورشید صبحگاهی به میانه آسمان آمد و علف های کنار رود ،رنگ سبز تیره شان در پرتو نور ،روشن و بهاری شد .جلال الدین دستانش را از رودخانه بیرون آورد و در زیر بغلش پنهان کرد تا کمی گرم شود .آنوقت به سوی درخت زیتونی رفت که هر روز در زیر آن کتاب می خواند .
بوی اکلیل کوهی ،هوا را پر کرده بود .عادت داشت که هر صبح ،کتاب معارف پدر را آنجا بخواند .در لابلای برگهای این کتاب ،پدر را بهتر می شناخت ،روح زیبایی را می دید که گرچه فقیه و مُفتی  است ،اما نگاهی متفاوت با عالمان و فقهای زمانش دارد .خدایی که پدر در این کتاب به او می شناخت ،  با  عطر نیزارها ،در میان سبزه زارها و لابلای شاخه های پر از گنجشک درختان پر شکوفه ،به دیدار آدم می آمد ،او را شیفته خود می کرد و همیشه با او می ماند . در کتاب پدر ،آغوش خدا برای انسان همیشه گشوده بود .
حالا برای او نیز که چنین خدایی را می شناخت ،شهر لارنده با کوه ها و طبیعت زیبایش ،با میوه های خوب و گوناگونش ،جای خوبی بود تا او را لبریز از حضور خدا و عشق به او کند .پدر نیز این شهر را دوست داشت و جلال الدین دلش می خواست برای همیشه در این شهر بماند و مجالسی که در شهر ارزنجان داشت در اینجا ادامه دهد .
جلال الدین به رود نگاه کرد و گذرای عمر خود را در آن دید .چه کودک بود وقتی که از بلخ با کاروان حرکت کردند و حالا به هفده سالگی رسیده بود .
دو دستش را جلوی صورتش برد و‌به شکل دایره ای انگشتانش را بهم دیگر رساند و از میان آن به خورشید نگریست :آیا می توانم این خورشید را میان دستانم زندانی کنم ؟و این رود را که می گذرد ،در کوزه ای بگنجانم  تا دیگر جاری نشود ؟عمر می رود و من بایدلحظه ها را دریابم و بیشتر بیاموزم .
صدایی از بالای درخت در گوشش گفت :چیز دیگری نمانده که یادبگیری ،در ادبیات عرب ،فقه ،حدیث ،تفسیر قرآن ،فلسفه ،طب و عرفان و… سر آمد شده ای ،دیگر چه بگویم ؟جلال الدین آنقدر مشغول آموختن بوده ای که کودکی ات را در میان راه جا گذاشتی ،تو کودکی نکرده ای و حالا داری جوانی ات را هم از دست می دهی ،پاشو جوان ،میوه هوس را این زمان باید چشید .
سرش را بالا گرفت و لابلای درخت ،دنبال صدا گشت ،همان صدا گفت :به صدای فاخته گوش بده ،فاخته ای که برای بهار از دست رفته می خواند .
پروانه ای درشت و سپید ،از جلوی چشمانش دور شد ،شنید که گفت :جلال الدین برای پروازهای بزرگ ،خودت را آماده کن ،تا کنون دانه برچیدی، حالا وقت رستن از دانه هاست .به بالای سرت نگاه کن .هر چقدر بخواهی می توانی بالا بروی و‌اوج بگیری .
سرش بالا گرفت .ابری سپید بر قله کوه ،چون کلاهی ابریشمین و زیبا نشسته بود .لحظه ای بعد ،کوه بی کلاه بود .طبیعت چه زود چهره عوض می کند .دستار  کوچکش را بر سرش جابجا کرد .هرگز دلش نمی خواست که فریفته کلاهی ابری شود که تنها برای زمانی کوتاه بر سرش خودنمایی کند .
مادر
صبح فرا رسیده بود و هنوز شمع در حال سوختن بود .جلال الدین به مادر فکر می کرد و می دانست که اکنون ،نشسته بر فرشی ابریشمین از آسمان او را به تماشا نشسته است .برخاست و کنار پنجره رفت و سر آستینش را که از اشک مرطوب بود در جوار باد قرار  داد .
ابرهای سپید بر آسمان ارغوانی لارنده می درخشیدند و درختان ،هر چند تُنک و عریان، در جای همیشگی خود بودند .همه چیز سرجایش بود ،حتی سرمای زمستان .مادر نیز جای دوری نرفته بود ،اگرچه از این به بعد ،صدای مهربانش در خانه نمی پیچید و اشتیاق او را برای برگزاری مجلس های گرم و پر ازدحامش نمی دید.
دلش برای آن صورت سفید که این روزها کوچک و بی رنگ شده بود ،چقدر تنگ شده بود.مادر عاشق آن خانه باغ بلخ ،با درختان بلندش بود که در گوشه های پنهانش ،جلال الدین را می یافت که در مستی تنهایی خود با خدا بزرگ می شد .
لارنده زیبا بود اما شهر مادر نبود .مادر که از دنیا رفت ،مردمان شهر لارنده هم سوگوار شدند .امیر موسی سو‌باشی ،والی شهر ،عزای عمومی اعلام کرد .مادر که رفت قد بلند پدر ،به یکباره کوتاه شد .مادر که رفت دل جلال الدین را هم با خودش برد .دل تنگ مادر بود اما می دانست او  اکنون آسوده است .بی رنج و غم ،بر دشتی سبز خانه دارد .مادر ،زیبا زندگی کرده بود .باری بر دوش کسی نگذاشته بود .انسانی که از مرگ می ترسد از این بیم دارد که با چهره حقیقی خودش روبرو ‌شود و مادر اما ،عاشقانه زندگی کرده بود و به رویش دوباره انسان ،پس از رفتن از این جهان ،باور داشت پس چه جای غم ،اگر او را نمی دید .مادرش مؤمنه خاتون نازنین و مهربان ،هنوز همراه او بود .
برخاست و بر بام مدرسه رفت .این ساعت که می رسید وقت قراری بود که با خدا داشت .صدای مادر را شنید که می گفت :جلال الدینم !باز بی بالاپوش در دل این سرما به بام می روی ؟
و دست دراز کرد تا پوستین سفیدی به او بدهد و جلال الدین باز با خنده ،از دیدگان مادر گم شد .

هر روز خواننده مطالب جدید در  کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام  باشید

سایر بخش ها ی کتاب

دیدگاهتان را بنویسید

20 − چهار =