داستان زندگی مولانا (31) راز شمس

داستان زندگی مولانا قسمت  سی یکم –راز شمس

 – نویسنده : غریبیان لواسانی 

 – گوینده : فخر

سمان پر از ستاره بود. شبهای قونیه ،در نورکم سوی ِچراغ خانه ها، مردمان خسته را دور خودش ،جمع کرده بود. اما خانه ی مولانا نیازی به چراغ نداشت ،در این خانه ی زیبا ،شور و غوغایی وصف ناپذیر ،جریان داشت. شمس ،دوباره خورشید خانه ی مولانا شده بود و مولانا می خواست برای آمدن شمس ،ضیافتی برپا کند .از همه مهمتر ،در جستجوی جایی بود ،تا شمس، به دور از حرف و حدیث ها ، گزند مردم و یارانش در آنجا زندگی کند و چه جایی بهتر از مدرسه ی خودش و کتابخانه اش که هم امن و هم به او نزدیک بود . پس شمس الدین را به کنار کشید و مودّبانه از او خواست تا برای آرامش بیشتر و دوری از حسادت شاگردان به آنجا برود.
شمس چشم در چشم او دوخت : «ما دوکَس عَجَب افتاده ایم. دیر و دورْ ،تا چو ما دو کَس به هم اُفْتَد»
و مولانا حدیث عشق بر او خواند :«شکر ایزد را که دیدم روی تو
یافتم ناگه ،رهی ،من سوی تو
جست‌وجویی در دلم انداختی
تا ز جست‌وجو روم ،در جوی تو
خاک را هایی و هویی کی بُدی؟
گر نبودی جذب های و هوی تو»

فردای آن شب وقتی که شمس آسمان ،درخشیدن گرفت و روز دیگری آغاز شد .شمس مولانا ، کتابخانه ی بزرگ را برای ماندن انتخاب کرد.
پیرمرد لحظه ای میان حیاط مدرسه ایستاد. چشمش به آشیانه لک لک افتاد که مثل او ،بام مدرسه را برای ماندن انتخاب کرده بود و از این شباهت در قلبش ،احساس خرسندی کرد. قدم بر پله ی کتابخانه گذاشت و بوی اتاق های مدرسه را به مشام کشید .پیش خود فکر کرد ،راست است که هر جایی و هر شی ای و هر خاطره ای بویی دارد. اینجا هم عطر مولانا را می دهد .دست به دیوارها کشید و رخوت دلچسبی از سردی خشت ها در پوست خود احساس کرد. چقدر این مدرسه را که از آن ِجلال الدین بود، دوست داشت. مولانا بهترین جا را برای او برگزیده بود. این حیاط بزرگ ،چه آسمان وسیعی دارد. دلم می خواهد، آسمان پُر ستاره را از درون این حیاط ببینم.
شمس در احوال خود بود ،که صدایی ،خلوت صمیمانه ی او با مدرسه را برهم زد.
تو اینجا چه می کنی؟ تو که فقیه نیستی، ای، هی ،تو را می گویم ؟چه صدایت می زنند شمس؟
مردم به همراه این صدا ،به داخل مدرسه ریختند.
اصلا معلوم است از کجا پیدایت شده است ؟ از شَهرت بیرونت کرده اند و باز به اینجا برگشتی؟ چرا دوباره آمدی؟ تا مولانا را دوباره جادو کنی و از ما بگیری ؟حالا هم که می خواهی در مدرسه بمانی؟

شمس الدین از این سخنان ،نه خشمگین و نه بر افروخته شد. سرش را پایین انداخت و چشمان پر جذبه اش ،از این همه بی احترامی ،تنها به زمین نگاه کرد و در اندیشه فرورفت .او که این همه ،مورد علاقه ی مولانا بود ،چه راحت به او توهین می شد .آنهم از جانب کسانی که مولانا را دوست داشتند. چرا به او که محبوب خداوندگارشان بود ،به چشم دیگری نگاه میکردند ؟آستین قبایش را بالا زد و دستش را حلقه ی سرش نمود و ماند چه کند !حتم داشت چیزی از آنهمه توهین به مولانا نمی گوید.
در این اثنا یکی از مدرسان مَسند نشین به همراه شاگردانش ،از کنار مدرسه گذشت. شلوغی و همهمه ی مردم ،او را به داخل مدرسه کشاند. استاد که سنش اندکی از شمس بیشتر بود ،صندلی قهوه ای رنگ بر پا داشت. با قدم هایی تند خود را به شمس رساند و در حالی که مردم دور شمس را گرفته بودند ،راه را باز کرد و در جلوی چشمان مردم بر دستان شمس الدین بوسه زد . شاگردان او نیز به متابعت از استاد ،به پیر مرد احترام گذاشتند و آنجا را ترک کردند.
اما این احترام ،آنهم از جانب مدرّسی پُر آوازه نیز ،نگاه پُر کنیه ی مردم را ،از شمس بر نگرفت. …..

روزها پس از روزها می گذشتند. شمس به اصرار مولانا در مدرسه ماند ،اما اهل قونیه خیال نداشتند ،صحبت این پیر اَنفسی را به قلبهایشان راه دهند.در کوچه ها سلامش را پاسخ نمی دادند، بزرگان شهر با دیدنش روی بر می گرداندند و کودکان به او فحش میدادند و این همه به گوش مولانا می رسید. هر چند از شنیدن آن چه بر سر یارش می آمد ،آزرده خاطر می شد ،اما بیشتر به حال خود مردم افسوس میخورد که شمس را نمی شناختند وحتی سعی در فهم او نداشتند.
مولانا می دانست که شمس کیست .او به راز شمس آشنا بود. شمس الدین او «از اولیای مستور خدا بود که اولیای ظاهر خدا که مردم آنها را می شناسند ،روزها به خداوند استغاثه میکنند، یکی از آنان را به اینان بنمایاند» و حال این ولی خدا ،در میان مردم بود. بدا به حال مردم که او را نمی شناختند.
چشم مولانا به پروانه ای افتاد که بر کنار حوض نشسته بود تا کمی آب بنوشد. پروانه ای درشت با بالهای آبی که خال هایی کوچک ،به نازکای ِردّ نخ ِنیلی ،بر حاشیه ی قبایی آبی داشت .

اندیشید ،پروانه ها خالهای رنگینی دارند ،اگر خدا به پروانه ها عنایتی نداشت ، این همه زیبا نبودند. خدا این همه زیبایی را برای دیدن ما آفریده است ،حیف است از کنارشان رد شویم و برای دیدنشان ،کمی خم نشویم.

شب از راه رسیده بود. حال صدای جویبار ،در سکوت شب شنیده می شد .زنجره ها ،عاشق شب هستند و صدای زیبایشان ،خلوت شب را جذابتر کرده بود. شمس الدین در این نجوای عاشقانه شب ، در اتا نشسته بود. پیرمرد که شصت سالگی را پشت سر گذاشته بود ،یکباره احساس جوانی به سرش زده بود. دلش ،صید آهو بچه ای شده بود که در خانه ی مولانا دیده بود. کیمیا خاتون ،دختر خوانده ی مولانا ،برای شمس ،شروع زندگی تازه ای بود .او می خواست با او ،به حریم تازه ای از عشق قدم بگذارد و درباره ی او با جلال الدین صحبت کند.
شب بود و مرد ،با طوفانی از عشق ،بر آرنج تکیه زده بود .در فکر بود که چگونه از این راز ،پرده بردارد و چون رودی تند و سرکش ،که شتاب رفتن به سوی دریا دارد ،لحظه ها را تا به صبح می شمرد. شب یلدا ی او به پایان نمی رسید ،اگر مولانا ،خود ،به دیدن او نمی آمد و شمس از رازش در گوش او زمزمه نمی کرد.
مولانا لبخندی زد و خوشحالی اش را با گرفتن دستان شمس الدین ،در دستان نرم خود ،به او نشان داد. اما هنوز نمی دانست که کیمیا خاتون ، آیا حاضر است با مردی که حکم پدر او را دارد ، عمری زندگی کند.
مردی که عشقی
بزرگ در قلبش می تپد، ولی ‌تمام این عشق را می خواهد ؟

هر روز خواننده مطالب جدید در  کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام  باشید

سایر بخش ها ی کتاب

دیدگاهتان را بنویسید

هشت − 2 =