داستان زندگی مولانا (1) تولد

داستان زندگی مولانا قسمت اول – تولد

 – نویسنده : غریبیان لواسانی 

 – گوینده : فخر 

صبحی سپید بود ،کنار حوض فیروزه ای ،سنجاقکی با بالهای شیشه ای نشسته بود و آب می نوشید ،کمی که خم می شدی ،می توانستی ،رگهای مویین بالهایش را ببینی و باغ را که در چشمان درشتش نشسته بود .
بادِ خوش بوی ِبهار ،به کنار سنجاقک آمد و تن ِآب را قلقلک داد و با بازی آب و باد ،ماهیان خندیدند .
درخت انجیر ،برگ پنجه ای سبزش را به آب بخشید و ماهیان ،در رویای سفر با این قایق کوچک فرورفته بودند که صدای افتادن نارنجی قرمز ،که در دورترین نقطه درخت، یکه و تنها زندگی می کرد، به خلوت رویایشان، یک خورشید سرخ ،اضافه کرد .
باغ ،شادمان، به پرواز مرغابیان کاکل دار ،در آسمان نگاه می کرد که دختری کوچک ،با گونه هایی ،چون شکوفه هلو ،از خانه به سمت باغ دوید .
موهایش در آن بامداد، چون ابریشمی مشکین، به هوا بر خاست و صدایش ،چشم  آبی ِحوض و نگاه ِسبز باغ را به سمت خود کشاند :به دنیا اومد …به دنیا اومد.
باد ،با رقص دخترک در میان باغ همراه شد و لحظه ای بعد با او به سمت خانه دوید تا از درِ نیمه باز ،پسر بهاالولد بزرگ را ببیند .
شاید چشمان هیچ یک از درختان باغ ،حتی حوض فیروزه ای ،فرشته هایی را ندیده بودند که هر صبح ،به آن خانه می آمدند و تا شب، چشم انتظار تولد کودک می ماندند ،اما باد ،هم فرشتگان زیبا را دیده بود و هم نام کودک را از لبان آنها شنیده بود .
باد ،به ساعت شنی اش نگاه کرد ،درست همان روز که گفته بودند .ششم ربیع الاول سال ششصد و چهار هجری است و صدای صوت قرآن مولانا بهاالولد، تمام باغ و خانه را پر کرده و از هزاران دره و ،کوه، گذر می کند .
اهل خانه ،مرد را تا کنون این چنین شاد ندیده اند .
پدر کودکش را در آغوش می کشد و به فرشتگان کوچک سپید که دور تا دور قنداق نوزاد حلقه زدند لبخندی محبت آمیز می زند و از آنها می خواهد ،که همیشه همراه محمد جلال الدینش باشند و بعد به نماز می ایستد و خدا را برای هدیه ای این چنین شکر می گوید ،با این که دلش در پیش کودک نورسش است خانه را به زنان شهر که به تبریک تولد فرزند شیخ بزرگ وَخش آمده اند وا می گذارد و خودش به مدرسه می رود تا آنروز با عشقی که از تولد جلال الدین در قلبش می درخشد مجلس درسش را آغاز کند 

هر روز خواننده مطالب جدید در  کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام  باشید

دیدگاهتان را بنویسید

سه × 1 =