داستان زندگی مولانا (11) قافله
داستان زندگی مولانا قسمت یازدهم – قافله
– نویسنده : غریبیان لواسانی
– گوینده : فخر
رود نجواکنان در گذر بود .هرگاه اسبها می ایستادند تا کمی آب بخورند ،کاروان هم می ایستاد و نفس تازه می کرد ،شب در راه بود ،آوای زنجره پیری که در هیاهوی باد می خواند این را به یاد می آورد و هنوز به شهر بغداد نرسیده بودند .
جلال الدین به ماه که اندک اندک ،درخشندگی خود را پیدا می کرد ،نگریست و کتابی را که در دست داشت به قلبش فشرد .حالا روزها بود که از نیشابور زیبا فاصله گرفته بودند ،از سمنان ،ری ،همدان و دینور گذشته بودند اما خاطره نیشابور برای او ،مثل شنیدن صدای نی ای که گاه پیر قافله دار در خلوت شبانه اش می نواخت ،زیبا بود و جلال الدین را در خیالاتی پاک و روحانی غرق می کرد .گویی همین دیروز بود که شیخ عطار ،در باغ خانه اش که در بهار ،جزیره ای کوچک و گلپوش شده بود ،اسرار نامه اش را به او هدیه داده بود و حالا عطار همدم تنهایی اش بود .
شب بیابان سرد بود ،صدای گریه کودکان ،خلوت شب را می شکست و آهی از دل و اشک بر چشم مادران می نشاند .گه گاه، سایه ویرانه ای از دور به گمانشان می انداخت که به بغداد رسیده اند و بعد با غمی بر دل ،گرسنه و سرما زده در زیر نور ماه به جلو می رفتند .
مغولان آن سوی کوه های زاگرس خیمه زده بودند ،شاید اگر کوه ها مانع نبودند ،می شد که دست را قائم پیشانی کرد و شعله های آتش چادرهایشان را دید .
جلال الدین تمام روز بر اسبی که خورجینش سنگین از بار کتاب ها بود ،مطالعه می کرد ،نه سرمای شب ،نه آفتاب روز و نه گرسنگی ،خلوت عاشقانه او با کتاب ها را بر هم نمی زد .
صدای شوم جغدی میان خرابه ها ،خواب کودکی را که در آغوش مادر خفته بود ،پراند و صدایی بلند که شیخ بهاالولد را صدا می زد ،جلال الدین را از عالم فکر بیرون آورد .
بیابان بود و سکوت شب .تنها صدای زنگوله های شتران بود که با هر گام آنها تکان می خورد و آوازی موزون را در دل شب طنین می انداخت ،حالا این آوا ،برای اهل کاروان ،غمناک ترین صدایی بود که می شناختند .
مردی که به سختی می شد در تاریکی او را شناخت به دنبال شیخ می گشت ،صدایش با نزدیک تر شدنش آرام تر شد ،چشمانش از فرط بی خوابی در کاسه چشم آرام نداشت و می شد ،دلنگرانی برای خانواده اش را در ته چشمانش خواند .به شیخ نزدیک شد :یا شیخ کودکم آرام ندارد ،زنم بیمار است ،از دیروز لب به غذا نزده ،پس کِی به بغداد می رسیم ؟نکند اشتباه می رویم .آخر چند روز است بی وقفه در راهیم ؟
مرد خدا نگاهی مهربان به مرد جوان انداخت : به زنت بگو ،اگرچه هوا تاریک است ،اما قافله دار ،راه ها را خوب می شناسد .آسمان به سیاهی نشسته است ،اما کوه ها و شهرها که از جایشان تکان نخورده اند ،خدا هم ،که همواره با ماست .به زودی به بغداد می رسیم .
مرد جوان آرام تر شد .امیدوار به سمت انتهای قافله به راه افتاد و سایه اش از نظرها دور شد .
شیخ بهاالولد در تاریکی شب ،چشمش به جلال الدین افتاد که در زیر نور ماه و در کورسوی ستارگان، کتابی را که در دست داشت ،چون تشنه ای کنار چشمه ای با ولع می خواند و خوش حال بود که این گوهر بدیع را از دست حرامیان تاتار نجات داده است.روزی پدر عالِمش،حسین بن احمد خطیبی به او افتخار کرده بود و حالا او از وجود جلال الدین جان می گرفت .دلش می خواست در بغداد ،به او تمام علومی که می شناخت ،بیاموزد .
…
میرزا حیدر قافله دار کاروان را نگه داشت .با صدای بلند طوری که همه بشنوند ،داد زد :
اندکی دیگر به شهر بغداد می رسیم ،خوب که نگاه کنید ،باروهای شهر را می بینید .
با این حرف پیرمرد ،قافله به یکباره به جنب و جوش افتاد ،هر کس خودش را آماده ورود به شهر بزرگ کرد .
در این میان ،شب پره ای ،دور چراغ فانوسی که میان قافله را روشن می کرد ،می گشت .نور چراغ ،نیمی از صورت دخترکی را روشن کرده بود که تمام راه ،شرمگین ،تنها به زمین چشم دوخته بود .شب پره کوچک آنقدر دور آن صورت معصوم گشت تا دختر سرش را بالا آورد و با دو چشم سیاه به او نگاه کرد .حالا شب پره ،کاری نداشت ،برگشت به آنجا که از آن آمده بود .
صدای ظریف زنی آمد : گوهر خاتون !می بینی چه شهر بزرگیست ؟حتم دارم خستگی تمام این روزها را در بغداد از یاد می بریم و آن دوچشم سیاه که در آن صورت مهتابی ،به دو غزال زیبا ،در دشتی پُر برف می ماند ،نگاهش افتاد به چراغ های روشن شهری که هر چه نگاه می کردی ،انتهایی برای آن نمی یافتی .
و قافله ی کوچک مثل ماهی ای کوچک در مسیر رودخانه ،که به دریا می رسد از دروازه بزرگ ،وارد شهر هزار و یک شب شد .
دیدگاهتان را بنویسید