داستان زندگی مولانا (13) بام خدا

داستان زندگی مولانا قسمت سیزدهم – بام خدا

 – نویسنده : غریبیان لواسانی 

 – گوینده : فخر

ماه چون سکّه ای درخشان ،از پنجره به اتاق مدرسه نگاه می کرد و منتظر خبر تازه ای بود .تمام روز در سفر بود ،تا شب به این سوی آسمان بیاید و از پس درختان لُخت و عور ،در شب سرد زمستانی بغداد ،دست های نورانی اش را جلوی دهانش بگیرد و ها کند و به شهر چشم بدوزد .ماه تن نقره ای اش را کمی کش و قوس می داد که به یکباره ،نگاهش بر بام مدرسه افتاد ،آنوقت بود که روان شد و آوازه خوان به بام مدرسه نزدیک تر شد .
شبی آرام بود .کهکشان سپید ،بر پهنای آسمان خوابیده بود و بیابان، در پرده شب به خواب عمیقی فرو رفته بود و شهر خاموش ِخاموش بود .محمد جلال الدین بر روی بام با یک جامه نازک به نماز ایستاده بود و از بام مدرسه به بام خدا می رفت و نه صدای باد که در انبوه ِ شن های بیابان زوزه می کشید و نه ماه که به او چشم دوخته بود ،او را از حالی که داشت ،بیرون نمی آورد .ماه محو تماشای او بود ،موی تازه رُسته صورتش ،که نشان از بلوغ تازه نوجوانی اش می داد،معصومیت کودکانه اش را بر هم نزده بود .ماه زیر لب گفت :چه زیبا !و آنوقت ،نگاهش افتاد به ایوان هایی که دور تا دور حیاط مستطیل شکل و بزرگ مدرسه را پر کرده بود و بعد کلاس های درس را دید و آن سو تر در پشت محرابی  های حجره ها ،متوجه اتاق کوچکی شد که خانواده شیخ در آن زندگی می کردند و خواست تا کنجکاوانه به آن اتاق کوچک بتابد و از آن خبر بگیرد که صدای محکم ضربه در مدرسه ،او را به خود آورد .

هر روز خواننده مطالب جدید در  کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام  باشید

سایر بخش ها ی کتاب

دیدگاهتان را بنویسید

هجده − 11 =