داستان زندگی مولانا (14) بها الولد بزرگ
داستان زندگی مولانا قسمت چهاردهم-بها الولد بزرگ
– نویسنده : غریبیان لواسانی
– گوینده : فخر
ظهری سرد بود ،اما مسجد جامع بغداد ،مملو از مردم بود .بهار از راه رسیده بود ولی سوز سرمای بیابان را با خود نبرده بود .بغداد که آن موقع های سال ،از تب گرما ،گُر می گرفت ،آن روز از فرط سرما زانوانش را در بغل گرفته بود .
جلال الدین محمد در میان مردم بار دیگر چهره آرام و مهربان شیخ شهاب الدین را شناخت .او نیز برای شنیدن وعظ پدر آمده بود .سَر خوش از دیدن سهروردی بزرگ ،نگاهش را به سمت پدر گرداند .درباره پدر خیلی چیزها می دانست ،اما هنوز وجود او ،برایش ناشناخته بود .پدر به او گفته بود که تمامی آنچه می داند را به او می آموزد ،اما هنوز در چشمان او ،رازی را می دید که فرصت آموختن آن را یا نیافته بود .
نگاه مردم ،مست سخنان شیخ بهاالولد بود ،دقیقه به دقیقه ،بر تعدادشان افزوده می شد .شیخ دستار از سر برداشت و نگاهش درون مردمان را یک به یک کاوید و برگشت به سمت خلیفه که در بالای مسجد ،میان درباریانش نشسته بود ،صف اوّل از آن ِاو و مقربانش بود ،صف دوم از آنِ محافظانش و صف سوم برای بزرگان بغداد و صف چهارم …همه چیز بغداد برای او بود ،نه برای مردم ،حتی مسجدش .
شیخ بهاالولد به خروش در آمد که :«ای خلیفه ،ای خَلَف بدترینِ آل عباس !دریغا که خَلَف صالح نیستی !آیا زندگانی چنین است که تو می کنی ؟در شریعت ،بی شریعتی ورزیدن ؟در کتاب خدا خواندی یا فتوایی در اخبار به نوعی یافتی ،یا در اقوال خلفای راشدین و افعال ائمه دین دریافتی که چنین رفتار و اعمال در پیش بگیری ؟…حالیا تو را انذار می دهم که تنگ چشمان آتش افروز مغول به زودی از راه خواهند رسید .پرده غفلت را کنار بزن ،گوش هوش باز کن و به توبه و استغفار مشغول باش».
توفان در میان مسجد در گرفت .خلیفه ناصر دین الله ،به شتاب از مسجد خارج شد .زمان خوبی برای پاسخگویی به آن شیخ گستاخ نبود ،که بین مردم ،محبوبیتش از او بیشتر بود .چشمان خلیفه سیاهی می رفت ،نمی توانست باور کند در برابر مردم کوچه و بازار چنین کوچک شده باشد .باید به اتهام براندازی حکومت ،او را به چوبه دار کشد ،باید تا دیر نشده ،کاری کند .
بهار بود وابرها ،پشم سفیدی بر چوب ِپنبه زن بودند که با هر نواختن او ،بر صفحه آسمان می آمدند .در بلخ،این موقع سال ،شکوفه ها ،شرمگین و نیمه شکفته بر درخت ها می نشستند و گل های بید ،عطر می پراکندند .در بغداد ،اما ،تا چشم کار می کرد ،درختان نخل بود و بوی شرجی رود ،که آدم را در خیال شنا فرو می برد .بغداد ،ایوان مدائن هم داشت که تک تک پارسیان آن شهر را می شناخت و می دانست که آن روز ،شیخ شهاب الدین سهروردی برای گفتن حرف مهمی به خانه بهاالولد می رود .
بامداد بود و ماه ،هنوز در آسمان بود و خیال رفتن نداشت .شیخ الشیوخ بغداد به مدرسه وارد شد و شیخ بهاالولد را در همان ایوان ملاقات کرد و ماهِ بازیگوش شنید که شیخ شهاب الدین از سلطان العلما خواست که به شام سفر کند که بغداد دیگر جای ماندن او نیست و شام مهد فارسی زبانان است .
و دید که شیخ بهاالولد با احترام به شیخ زنجانی گفت :ابتدا به سفر حج می روم که در تمام راه به آن اندیشیده ام و بهشت عالمیان است و سپس به شام خواهم رفت که بهشت روی زمین است
دیدگاهتان را بنویسید