داستان زندگی مولانا (15) دمشق

داستان زندگی مولانا قسمت پانزدهم – دمشق

 – نویسنده : غریبیان لواسانی 

 – گوینده : فخر

 باد زوزه می کشید و صحاری خالی از سکنه ،به سرزمین اموات می ماند .اهل قافله در هراس بودند از این که از افق بیابان ،به یکباره مغولان سر بر کشند و روزهای کوتاه زمستان را برایشان کوتاه تر کنند .
جلال الدین محمد ،اما چون شاهینی بود که در آسمان بال گشوده باشد .در نور سیمین ماه ،در کورسوی ستارگان ،بر زمین یخ زده و خاموش در شب ،بر جاده شیری آسمان ،خدا را می دید .
برف سپید او را به یاد اِحرام های سپید ،بر تن مردان حج گزار می انداخت و دانه های برف را می دید که سماع کنان بر زمین می آمدند و چون زائران ،به دور یک قبله چرخ می زدند و اشک گرم از چشمانش جاری می شد .دلش می خواست دوباره به مکه باز گردد و مثل رودی که به دریا می ریزد ،خودش را در آغوش مکه بیابد ،اما حالا فرسنگ ها از مکه دور شده بودند .اگرچه جاده ها او را از شهر خدا دور کرده بود ،ولی قلبش همواره آنجا بود . 
روزهای بسیاری بود که با قافله خراسانی در راه بود و حالا وجود او برای این کاروان کوچک مثل جرعه های آب ضروری بود ،نگاهش آرامشان می کرد ،سخنانش شیفته شان می کرد و شیخ بهاالولد را بشارت می دادند که فرزندت عالِم بزرگی خواهد شد
شیخ بهاالولد به پیری رسیده بود و اندوخته های هفتاد سال را به جلال الدین بخشیده بود و پسر در ابتدای راه بود .با چشمانی درشت که از هوش و ذکاوت او خبر می داد و با سری پُر شور و روحی بزرگ که در همه چیز جستجو می کرد .بهاالولد اما پیر و ناتوان شده بود .فکر می کرد اگر تنها بود ،حتما برای همیشه در مکه می ماند و‌باز پاهای خسته اش ،آشنای خاک جاده ها نمی شد .هر شب مقیم عرفات می شد به مَشعر می رفت و‌از منا دیدن می کرد .دلش برای برگشتن به مکه پر می کشید .
باد نفیرزنان بر خلوت بیابان می وزید و انوار خورشید ،از میان ابرها به سختی خود را بیرون می کشید .شیخ بهاالولد ابروان گره خورده اش را از هم گشود و‌با چشمان خسته اش به دور دست ها خیره شد .مادرش ملکه جهان ،که تمامی راه را بر اسب نشسته بود از پشت سر او را تکان داد و‌گفت :اینجا تا چشم کار می کند ،خاک است ،پس کجاست شهری که می گفتی عروس شهرهای جهان است ؟
شیخ به سمت مادر برگشت و‌با احترام گفت :واحه هم وسط بیابان است ،اما سبز و پر آب است .مادر !خدا بخواهد به زودی می رسیم .و پیرزن باز سرش را بر بقچه اش که بر زین اسب گذاشته بود ،قرار داد و به خواب رفت .
شیخ دلش برای مادر می سوخت که باید با آن سن و سال ،سختی راه را بر دوش کشد .نگاهش را به دورها دوخت تا خبری از شام بیابد و‌کاروان را سر ذوق بیاورد .اما به هر سو نگاه را گرداند ،تنها شن بود و خاک .نه درختی بود که به آن تکیه کنند و‌در زیر سایه آن خستگی از تن بدر کنند و نه جویی که گرد و خاک راه ،از صورتشان بر گیرد .
قافله هم چنان به کُندی راه خود را پیدا می کرد و بر خاک ،ردّی باقی می گذاشت .بالای سرشان آسمانی بود که مثل بیابان ،بی انتها بود و شیخ ،آسمان را آن روز بلندتر و وسیع تر یافت و خورشیدش را دست نا یافتنی تر .
….
پرنده ای از جلوی چشمانش عبور کرد و‌نگاه او را با خود به سمت خط افق کشاند ،به خود آمد :این پرنده اینجا چه می کند ؟
بادی ملایم شروع به وزیدن کرد .بهاالولد خنده کنان به فریاد در آمد :دمشق از این سو است ،همین نزدیکی هاست .
سُم اسبان آهنگین شد .شوق رسیدن به مقصد ،به نوای زنگوله های شتران هارمونی داد و آدم ها به عشق گذشتن از دروازه دمشق ،مهربان شدند و شهری بزرگ و زیبا به یک باره با حرکت آنها، از دل بیابان ،سر بیرون آورد و عالِم جوان ،از میان آن همه زیبایی و ثروت به بزرگانی فکر کرد که آرزوی فراگیری علمشان را داشت .
قافله با شتاب خود را به شهر رساند .ملکه جهان ،چشمهای ریزش را کوچکتر کرد و با چشم خریدار به شهر نگاه کرد و با آن که نود و اَندی سن ،عمر از خدا گرفته بود، در مقابل این شهر چوبی و زیبا، نتوانست نظر ندهد و شیخ را کناری کشید و گفت :تاتار اگر اینجا بیاد و بخواد ،شهر به این قشنگی رو بسوزانه ،خودم قلم پایش را می شکنم .
شیخ که با رسیدن به هر شهر ،باری از روی دوشش بر داشته می شد ،این بار نیز با شادی مادر ،سبک شد و تازه یادش آمد که شیخ کبیر ،محی الدین عربی در این شهر اقامت دارد .
کاروان از میان خانه هایی سه طبقه که از گِل ،چوب و‌ساقه های نِی ساخته شده بود و با وسواس خاصی تزئین شده بود ،گذشت .خراسانیان با چشمانی گرد و با دهانی باز ،خانه های چوبی را که به آثار هنری بی شباهت نبودند ،نگاه می کردند ،که پسری سبزه رو و قد بلند که پانزده سال بیشتر نداشت،پرسان پرسان ،شیخ را پیدا کرد و خوشحال ،نامه ای را به دست او داد .شیخ نامه را گشود و از قافله اش خواست تا در آنجا توقف کنند .
بلخیان خسته که با دیدن شهر زیبا خستگی را از یاد برده بودند ،تازه یادشان آمد که چقدر راه آمده اند تا به دمشق رسیده اند و همانجا از روی خستگی آنجا نشستند و‌اسبان و شترانشان بر زمین ولو شدند .
شیخ به نامه نگاه کرد ،نامه ای از طرف فرمانروای دمشق ،ملک اشرف بود که رسیدن سلطان العلما را به دمشق خوشامد گفته بود .شیخ نامه را در جیب ردایش گذاشت .می توانست به دربار برود و آنها بهترین خانه ها را در اختیارش قرار دهند.اما باور داشت آنوقت خدا از همراهی اش دست خواهد کشید .پس رو به خراسانیان کرد :تا وقتی جای مناسبی نیافته ایم ،همینجا می مانیم .

هر روز خواننده مطالب جدید در  کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام  باشید

سایر بخش ها ی کتاب

دیدگاهتان را بنویسید

19 − پانزده =