داستان زندگی مولانا (2) ارمغان
داستان زندگی مولانا قسمت دوم – ارمغان
– نویسنده : غریبیان لواسانی
– گوینده : فخر
بر خزانی بر سینه افق نشسته بود و باد در پرواز بود .مومنه خاتون بیمناک پسرش، لباس کودکانه را در دستش فشرد و به حیاط خانه دوید .
باد سرد و تند می وزید و به درختانی که تاب آورده بودند و چندی از برگهای خود را نگه داشته بودند رحم نمی کرد و برگ و شاخه هایشان را می شکست .مومنه خاتون به دنبال جلال الدین به این سوی و آن سوی دوید و نام او را صدا زد .
دست هایش را که از سرمای زودرس یخ کرده بود در جیب گشاد لباسش پنهان کرد .
چند دانه موی سیاه که باد از سربندش بیرون آورده بود بر زمینه سفید صورتش که از سرما رنگ باخته بود او را دوست داشتنی تر کرده بود .باغ را دور زد و خواست به سمت خانه برگردد به این گمان که شاید جلال الدین به خانه رفته باشد ،که چشمش در زیر درخت سیب ،لباس سفید کودک را شناخت :جلال الدینم !آنجا چه می کنی؟
کودک را از زیر درخت بیرون آورد و در آغوش کشید ،با حیرت دید ،بدن کودک گرم و خودش سرحال است .در این سوز سرما ،در میان باغچه خیس از باران صبحگاه ،نه خطی از خاک ،و نه نمی از آب ،بر لباس سپید کودک سه ساله دیده نمی شد و نه سرما ،اندکی تن او را لمس کرده بود .سلطان العلما بهاالولد حق داشت از همه بخواهد او را نه محمد جلال الدین ،بلکه خداوندگار بنامند .
مومنه خاتون ،پسر نازنینش را به خود فشرد .چون جان شیرین دوستش داشت و کودک ،از آغوش هم بازیهای نامرئی میان باغ ،به آغوش مادر رفت .
قلب مومنه خاتون در سینه آرام نداشت ،کودک اما ،در آغوش مادر بخواب رفته بود .زن در میان باغ ایستاد و به برگ درختان فروریخته نگاه کرد .باد برای او ارمغان تازه ای آورده بود ،کودکی فرشته خو که قرار است ،دستان به لطافت گل او، روزی به همه نور دهد .
به صورت شیرین محمد جلال الدین نگاه کرد :چه زیباست چاه زنخدانت .در خواب به که می خندی عزیزم؟
مادر ،پیشانی سپید کودک را غرق بوسه کرد و به مژگان بلندش خیره شد و آنوقت به سمت خانه دوید .دلش آرام نداشت ،می خواست هرچه زودتر با همسرش درباره کودکشان حرف بزند .
خورشید غروب ،سرخ و تفتیده ،بر کرانه آسمان تکیه زده بود. تیغ باد خزانی از شکاف درهای چوبی به میان اتاق ها خزیده بود و خانه از سرما می لرزید .
شیخ بهاالولد سر در کتاب فرو برده بود ،اما روحش یک لحظه از ذکر الله خاموش نمی شد .ردایی روی شانه اش انداخته بود و کلاه گرد سفید کوچکی بر سر گذاشته بود .باد پنجره را لرزاند و نگاه مرد از روی کتاب به سمت پنجره لغزید و در اندیشه فرو رفت :«دیگران به سمرقند ،بلخ و بغداد و به شهرهای بزرگ رفته اند و من در این کنج ،در این شهر کوچک وخش مانده ام ،اما الله به من الهام کرده که اگر مونست من هستم تو در هیچ مکانی نیستی و اگر با من نباشی همه جا تنگدل و خوار خواهی بود »
صدای در اتاق ،شیخ را از هجوم افکار بیرون آورد .مومنه خاتون به همراه کودکش وارد اتاق شد .پسر کوچک چشمان درشتش را گشود و از آغوش مادر روی زانوان پدر لغزید و مرد عالم آن سر کوچک خرمایی رنگ را به قلبش فشرد .
دیدگاهتان را بنویسید