داستان زندگی مولانا (23) دست خدا

داستان زندگی مولانا قسمت  بیست و سوم  – دست خدا

 – نویسنده : غریبیان لواسانی 

 – گوینده : فخر

صبح بود و در میان آسمان آبی ،دسته ای از لک لک ها در پرواز بودند .
کشاورزان تُرک دست از کار می کشیدند و به این میهمان های قونیه لبخند می زدند و اجازه می دادندکه روی مزارعشان بنشینند و لک لک ها خسته از سفر طولانی خود ،پاهای بلندشان را جمع می کردند ،روی جاده ها و مزارع برای ساعتی می نشستند و خستگی در می کردند و بعد بلند می شدند و به سمت مسجد جامع شهر حرکت می کردند تا بر بام آن آشیانه بسازند .
آمدن لک لک ها در قونیه ،خبر از اتفاق مهمی می داد که به زودی در میان تاکستان ها و تپه ها روی می داد و این که هر لحظه ممکن است چیزی تو را غافلگیر کند .لحظه ای آسمان آبی و آفتابی است و یکباره خودت را در میان رگبار تند باران می یابی .
آغاز بهار بود و همه گرم کار بودند که باران ،نوازشگرانه و نرم ،شروع به باریدن کرد و بر ردای مولانا که در آن صبح به تپه آمده بود ،خال خال های سیاه بر جای گذاشت .مولانا جلال الدین سرش را بالا گرفت و به باران اجازه داد که تا تَه چشمانش را بشوید .صدای دلنواز آب ،نگاهش را از آسمان به آسیاب کشاند .آسیاب پیر با ناله و به کُندی حرکت می کرد و‌مولانا با حیرت می دید که به سختی آب را از تاریکی بیرون می کشاند ،درست مثل روح آدمی که گرد بدنش می گردد و آسیاب بدنش را حرکت می دهد .قدم هایش را تند کرد تا خودش را به تپه برساند ،نسیم ،دستی بر موهایش کشید و آن ها را پریشان کرد و مولانا دست خدا را دید که یک باره بر او و بر شاخه های کوچک و بزرگ درختان کشیده شد .می دانست خدا با اوست و تنها نیست .اما دوست داشت که در میان تپه بماند و باران او را بشوید .دلش نمی خواست دوباره به خانه برگردد ،خانه ای که همه چیزش از گوهر خاتون نشان داشت که به بهار ابدی پیوسته بود .نگاهش به بنفشه های وحشی افتاد که تک تک در دشت روییده بودند .دستی بر گلبرگ مخملین این صوفیان خاموش کشید که همیشه در حال مراقبه بر زمین زانو زده اند و برخاست .دلش نمی خواست چون آنان گوشه عزلت گزیند ،بهار آمده بود .

هر روز خواننده مطالب جدید در  کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام  باشید

سایر بخش ها ی کتاب

دیدگاهتان را بنویسید

چهار + چهار =