داستان زندگی مولانا (3) آواز باغ

داستان زندگی مولانا قسمت سوم – آواز باغ

 – نویسنده : غریبیان لواسانی 

 – گوینده : فخر

نیمه شب بود و کوهسار ،پوشیده  از برف ،به خواب رفته بود .
نه آوایی از سمت رود می آمد و نه صدای خنده کودکان کوچه ،نبض مردمان را از شادی به تپش می آورد .
شیخ بهاالولد ،پاپوشی  را که از سردی برف ،بر خود ،رنگ باخته بود ،به پا کرد و از پله های چوبی ،پاورچین پاورچین به باغ رفت .
آسمان صاف و پر ستاره بود و زمین می دانست که فردا ،با پاهای مردمان بازی خواهد کرد و به شوخی بر زمینشان خواهد زد .بخار  ِنفس شیخ ،به هوا برخاست .
ایستاد و باغ را که لخت و عور ،خودش را به سختی از آغوش برف بیرون کشیده بود، نگاه کرد و به درخت سیب نزدیک شد و با زمزمه ای آرام ،که از میان لبهایش برمی خاست به او گفت :صدایت را از اتاقم شنیدم که آه می کشیدی چرا آه؟اگر از بی برگی زمستان است که دیگر باره
 می رویی و می بالی و اگر …
نگاهش به تنه درخت افتاد :الله از من بگذرد ،باغبانتان مدتی است بیمار است و من به فریاد شما نرسیده ام .
شیخ ردایش را از تن در آورد و به دور درخت پیچید و گفت :سرما با تنت چه کرده ،حتم دارم تا مغز تنه ات یخ زده 
و بعد مولانا بهاالولد ،از باغ، دل برکند تا به اتاقش برگردد که نوایی ،چون نوای ساز عود ،نگاه شیخ را دوباره به سمت باغ برگرداند ،
چه کسی بر تارهای عود پنجه می کشید ،انگشتان کدام نوازنده ،عود را اینچنین به نوا در می آورد ؟
صدای عود، چون صدای چشمه ای روان ،دلش را نوازش می داد .
زیر لب زمزمه کرد :«روح ها از ورای موجودات از عالم دیگر فرود آمده و الله از ورای این موجودات در جان ها می دمد »
شیخ ، مدهوش به درختانی که شاخه هایشان خانه ی ملکوتیان بود نگاه کرد و چشمانش ،مست باغ می خندید .در جانش پایکوبی آغاز شده بود ،گویی روحش  از شادی در آسمان ها پرواز می کرد 
در آوای ساز عود ،مولانا بهاالولد نام الله را می شنید .درختان به آواز در آمده بودند و نام خدا را می خواندند .

هر روز خواننده مطالب جدید در  کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام  باشید

سایر بخش ها ی کتاب

دیدگاهتان را بنویسید

20 − هفت =