داستان زندگی مولانا (8) کوچ
داستان زندگی مولانا قسمت هشتم – کوچ
– نویسنده : غریبیان لواسانی
– گوینده : فخر
صدای اهل خانه ،باغ را از خواب بیدار کرد .چشمانش را مالید و از لای چشمان خمار آلودش نگاهش افتاد به بار و بُنه ای که لکه به لکه حیاط را پر کرده بود و پیش خود گفت :حالا چه وقت سفر است ؟درختانم تازه جوانه زده اند و چند روز دیگر پر شکوفه می شوند .
صدای پای محمد جلال الدین نگاه باغ را به سمت خود کشاند ،جلال الدین کنار درخت سیب ایستاد :عازم دیاری دیگریم به جستجوی مأوای دیگری باید برویم .پدر می گوید به سفر حج می رویم و خدا می داند کی بر می گردیم .
و باغ سراپای کودک را برای بار آخر نگاه کرد و فکر کرد :از این پس میان درختانش تنها باد است که می وزد نه صدای کتاب خواندن جلال الدین ،صدای گریه باران است که روی پوست آنها می لغزد نه صدای کودکی که شب ها میان درختان نماز می خواند و هر صبح با فرشتگان لابلای شاخه ها صحبت می کرد .خواست فریاد بزند که نرو بمان اما صدای رعد و برق آسمان ،صدای سبزش را در خود خفه کرد .
کمکم بارها که در پارچه کلاغی ها بسته شده بود سوار قاطرها شد .و درِ خانه با بیرون آمدن خاندان شیخ با ناله بسته شد .
شهر از خواب بیدار می شد و کاسبان برای رفتن به سر کار ،کوچه و محل گذر را قرق خود کرده بودند .بوی نان تازه و سر شیر ،سلام شهر بلخ در اول صبح به مردمانش بود و خورشیدی که در آسمان بالا می آمد و شهر زیبا را رنگ طلایی می زد .همه چیز برای روز تازه ای آماده بود که قافله شیخ شهر ،که از میان کوچه و خیابان راهی به سوی بیرون از شهر می جست ،لبخند مردم را بر لبانشان خشکاند .دور تا دور کاروان کوچک را گرفتند .پیرمردی که موهایش را در بلخ سفید کرده بود جلوی اسب شیخ را گرفت و گفت :یا شیخ !در گل است سنبله های گندممان و مزارع جو و ارزن از بهار سبز است .خدا لطفش را به ما دو گونه ارزانی کرده و چون تو شیخی را در میانمان جای داده ،کار است و کار ،از آنگاه که خورشید طلوع می کند تا به شب .اما با این همه درس های تو را نیز در برداریم ،به جستجوی چاه آب می زنیم و در تلاش نان ،زمین را شخم می زنیم اما در همه این ساعات ،از گفته های تو نیز در سرمان نشان است .سلطان را با تو چه کار ؟تو بمان و باز سلطان دل هایمان باش .
بارانی سیل آسا به یکباره شروع به باریدن می نماید و مردمان را که دور تا دور شیخ را گرفته بودند متفرق می کند ،آب جوی ها و رودها لبریز می شود و در میان شهر به راه می افتد و قافله با شتاب در میان رگبار باران راهی به بیرون شهر می جوید .چند دقیقه ای از آمدن باران نگذشته ،اما کوچه و خیابان چون جویبار که به دریا می ریزد پر آب شده بود .
مولانا بهاالولد کاروان کوچکش را چون قایقی در میان طوفان به سوی دروازه شهر می راند .گیوه ها و چارق مردان در گل و لای زمین سنگین می شد و توان حرکت را از آنان می گرفت و سربند خیس زنان بر صورتشان چسبیده بود .کودکان که خود را برای سفری پر از هیاهو و بازیگوشی آماده کرده بودند و پاهای کوچکشان دویدن روی علف های تازه روییده را آرزو کرده بود روی اسبان قوز کرده و به مادر چسبیده بودند و دعا می کردند که باران بند بیاید .
محمد جلال الدین به صدای چرخ گاری که آذوقه و بار سفرشان را در خود داشت گوش سپرده بود و در چرخش چرخ ها ،چرخ زندگی را می دید که می چرخید و می گذشت ،چنان چون آتش در میان خرمن که سر خاموشی ندارد و تند و پر شتاب حرکت می کند .
حالا از شهر بیرون آمده بودند و روستاها یکی یکی با جلو رفتنشان در مسیر خاکی ،گویی از دل زمین بیرون می آمدند .هرچند بارها همراه پدر به شهرهای مختلف سفر کرده بود اما نمی دانست که این سفر نیست ،کوچ پدر است از دیاری که دیگر به آن باز نخواهد گشت و او باید برای همیشه بوی خاک بلخ و خانه باغشان را فراموش کند .
باد کم کم بار و بُنه باران را بست و به سوی دیگری از آسمان پرتاب کرد .هوا صاف شد و قافله کمی به خود آمد .
حالا جلال الدین در نور خورشید که نمایان شده بود چشمش به زیبایی های مسیر گشوده شد .دشت هایی سبز و پروانه هایی که چون گلبرگ گل ها در پرواز بودند .از اسب پیاده شد و در کنار قافله به راه افتاد و یک یک مردانی که همراهشان بودند را با دقت نگریست و غمی بزرگ بر سینه اش نشست .به سوی پدر رفت :پدر !استادم سید برهان الدین با ما نیست ؟
جلال الدینم غمی نداشته باش ،سید برهان محقق خبری از سفر یکباره ما نداشت ،حتم دارم خودش را به ما خواهد رساند .تا آن وقت تدریست را خودم به تنهایی بر عهده می گیرم ،اما بدان که در این سفر نیز بسیار چیزهاست که باید از آن ها بیاموزی .
شیخ انگشت اشاره اش را به سمت دهقانی که پس از باران دوباره کار را از سر گرفته بود نشان گرفت و گفت :این مردان را می بینی ،باور دارند که لحظاتی همه چیز به سختی پیش می رود و زمانی بعد راحتی و آسایش است .
برای آنها مهم ایمان به زمین است که نانشان را از آن در می آورند و آسمان که روزی شان را با خود می آورد .با نوازش و خشم این دو خو گرفته اند .
آنوقت شیخ از پسر جدا شد و به سمت مرد دهاتی ای رفت که دسته ای سبزی تازه را به تحفه برای عالم بلخ آورده بود .
صدای رودی که از کنارش می گذشتند به کاروان که با دلتنگی شهر و دیارشان را ترک کرده بود آرامش داد .
وقت آن بود که اندکی توقف کنند ،نماز را ادا کنند و تکه ای نان به دهان خشکیده شان نزدیک کنند ،در کنار آن رود که قرار بود غم آن ها را با خود ببرد ،اندکی بیاسایند و آنوقت باز ،پاهایشان آشنای خاک راه شود .
دیدگاهتان را بنویسید