داستان زندگی مولانا (9) حیرانی

داستان زندگی مولانا قسمت نهم – حیرانی

 – نویسنده : غریبیان لواسانی 

 – گوینده : فخر

صدای ناله سگی در آن نزدیکی  ،جلال الدین را از خواب پراند .خستگی شانه هایش را بر زمین چهار میخ کرده بود .چشمش را گشود و نگاهش به ستارگان بالای سرش افتاد ،کور سوی ستارگان دور و درخشش ستارگان نزدیکتر و هلال ماه که در آسمان می تابید در آن هوای پاک ،خواب را به کلی از چشمانش رُبود .به گستره بیکران آسمان ،عاشقانه چشم دوخت ،خیال خواب نداشت .کوه هایی که وقت رسیدن دیده بود حالا در تاریکی فرو رفته بودند و جز آتشی که در کاروانسرا برافروخته بودند و حوالی خود را روشن کرده بود ،هیچ چیز به چشم نمی آمد ،دلش گرفت و فکر کرد که آدمیان چگونه در آرامش خواب فرو رفته اند وقتی همه چیز می گذرد .
جیرجیرکی پاهایش را به هم سایید و سکوت شب را با صدای غمگین شبانه اش آهنگین کرد .
همه در خواب بودند حتی پدر که هماره این ساعت شب را بیدار بود .جلال الدین از کنار حجره ای که پدر در آن به خواب رفته بود با قدم هایی آهسته گذشت .صدایی از پشت سرش به آرامی گفت :سرگردانی پسر ؟
ایستاد و سرش را به عقب برگرداند .پدر چشم در چشم روبرویش ایستاده بود .دست کوچک او را در دست گرفت و او را به بیرون از کاروانسرا راهی کرد :چه شده جلال الدین !اهل قافله از خستگی به زمین دوخته شده اند و تو ؟
با عطر خنک نِی که از سمت نیزار می آمد یک لحظه چشمانش را روی هم گذاشت و یک نفس آن را  در جانش بالا کشید :در خواب نیز آرام نیستم ،مرگ می آید و پیر و جوان نمی شناسد و من هیچ کاری نکرده ام ،باید کاری کنم برای دیگران ،برای این مردم و برای خودم .
شیخ در نور ماه که نیمی از صورت کودکش را روشن کرده بود به او نگریست :مرد بیدار !روزی از خودم پرسیدم چند پله را باید طی کنم تا به آسمان خدا برسم .و پله ها را می شمردم .حال آنکه پله ای  بین من و خدایم نبود .اما فرزندم !اگر این سوال و طلب از من نبود ،هیچ گاه به این حقیقت ،امروز ،نمی رسیدم .
نگاه جلال الدین به ماه که میان دو  درخت بید اسیر شده بود افتاد .برخاست .حالا ماه از میان درختان بید به آسمان پیوسته بود .
صدای قدم هایی که نزدیک می شد .پدر و پسر را از خلوت دو نفره شان بیرون آورد ،پیرمرد قافله دار بود .جلال الدین از ابتدای سفر از سیمای او دریافته بود که پیرمرد ،بسیار مهربان و پُر تجربه  است  و  با کمی پا فشاری می توان دل به اندوخته های او داد و منتظر فرصت بود تا پای صحبت های او بنشیند .
حالا آن جنگجوی پیر زندگی ،نزد آنها آمده بود .ریش تنکش که از چانه شروع شده بود با آن چشم های سیاه مهربان  ،به صورت او سادگی خاصی می بخشید ،اما وقتی که به حرف در آمد صدای محکمش جلال الدین را به خود آورد و مردی را در مقابلش دید که بسیار با پیرمردهایی که در سن و سال او یک جا می نشینند و از درد مفاصل،  شِکوه و شکایت می کنند ،تفاوت داشت .
شیخ با آمدن قافله دار از پسر فاصله گرفت و کمی آن سو تر با پیرمرد مشغول صحبت شد و محمد جلال الدین به نظاره آن دو نشست .ستارگان بر فراز آسمان بالای سرش ،جاده ای شیری ترسیم کرده بودند ،آنقدر سپید که می شد سفیدی شان را لمس کرد .صدای پیر قافله دار  که از تغییر  مسیر کاروان  می گفت او را به خود آورد ،از دور به چشمان پیرمرد نگاه کرد چشمان او آرام و قرار نداشت و نگرانی یک قافله را در خود جای داده بود . 
پدر با نگاهش به جلال الدین  اجازه داد اندکی جلوتر برود .حالا دندان های پیرمرد قافله دار را هم می دید و نفس گرم او که در میان سرمای شب به هوا بر می خاست و شنید که او می گفت :بیش از سی هزار مرد در بخارا کشته شده ،زنان و کودکان را به بردگی می برند و جوانان را برای جنگ سمرقند .کمی دیگر به اینجا خواهند رسید ،برای مغول هیچ چیز و هیچ کس فرقی نمی کند برای چنگیز فقط علف اسبانش مهم است ،مغول نه عالِم می شناسد و نه اهل دین ،نه منبر و قرآن …
چه کنیم یا شیخ به کدامین سو برویم ؟
مولانا بهاالولد در نور ماه به پیرمرد نگریست : زمین را ثروت بی پایانی است ،ثروتی که نه از آنِ مغول است نه از آنِ ما .مقام و ثروت را تشویش فراوان است چندان که موی را به جوانی سپید می کند .چنگیز هم روزی بر خاک می افتد در حالی که هیچ چیز را با خود نبرده ،اما خدا نکند اولادش بر خاک ایران بمانند …به نیشابور می رویم

هر روز خواننده مطالب جدید در  کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام  باشید

سایر بخش ها ی کتاب

دیدگاهتان را بنویسید

9 + 16 =