داستان زندگی مولانا (33) مولانای عاشق
داستان زندگی مولانا قسمت سی سه –مولانای عاشق
– نویسنده : غریبیان لواسانی
– گوینده : فخر
باران سخت می بارید ،چنان که گویی می خواست ،لانه ی تمام مورچگان عالم را بشوید و با خود ببرد. در قونیه که باران می بارید، نم باران به کوچه ها می پاشید و عطر آب و گِل ،مشام جان را می نواخت، اما آن روز ،باران، نه قصد دلنوازی و نه دلبری داشت ، بی باکانه از آسمان فرو می ریخت. این هوا دل ِبهاری نداشت ،از دل کاجستانی زمستانی آمده بود. نه ترانه ای می شناخت و نه زمزمه ای با زمین داشت. صبح آن روز بارانی نیز، به صبح روزهای دیگر نمی ماند، نه روشن و نه طلایی بود .
مگر برای روزها هم تفاوتی می کند که آن روز خبری شوم از راه می رسد یا خبری خوش؟ چندمین روز هفته است ، تولد است یا عروسی است؟ و یا اینکه در آن روز شکوفه ها باز می شوند یا کاج ها پیر می شوند؟
اما برای آدم ها ،روزها با هم فرق میکنند. برای انسان ها هر روز ،نشان تازه ای از زندگی و بودن است. برای همین است که آدم ها درد می کشند و به دنبال کسی می گردند تا با او آرام شوند.
…
مولانا قبای نخودی اش را بر تن کرد. کلاه بلند نمدی اش را به سر گذاشت و به رسم هر روز ،برای دیدار با شمس به مدرسه آمد. در ِکتابخانه را گشود ،شمس نبود. به این گوشه و آن گوشه سر زد. نه، خبری از شمس نبود. تمام مدرسه را گشت. همه جا آن چنان آرام بود که گویی هیچ وقت ،شمس آنجا نبوده است .آن اتاق ،نشان زندگی نداشت، عطر وجود شمس الدّین از دیوار بر نمی خاست و سقف آبی مدرسه که مَحرم ملاقات او و شمس بود ،میزبان انوار صبح نبود، خاموش ِخاموش بود.
مولانا به انتهای حجره ی سلطان ولد دوید: بهاء الدّین از چه رو خفته ای؟ برخیز و شیخ شمس الدین را بیاب.
سلطان ولد به پدر نگاه کرد ،از چشمان درشت و سیاه او همه چیز را می شد خواند. نگاهش به پدر می گفت: پدر !این بار او برای همیشه رفته است و من و تو این باران غیب را از دست داده ایم.
مولانا چشمان تابناکش را از فرزند برگرفت. نه، نمی توانست باور کند که شمس را برای همیشه از دست داده باشد. شمس برای او عطش بود، نیاز بود ، استاد بود. بهاء الدّینم برو و همه جا را بگرد. تمام جهان را جستجو کن ،نباید راه دوری رفته باشد. دیشب تا نیمه های شب با او گفتگو داشتم. شمس الدّینم چیزی از رفتنش نگفت؟ اگر می خواست برود حتما….
مولانا دستپاچه شده بود. سوز سردی از درون، وجودش را می لرزاند. دستش را به دیوار گرفت و به آجری که از تن دیوار بیرون زده بود ،خیره شد و به یکباره به خود آمد و گفت : بهاء الدّینم به هر کس برایم خبری از شمس بیاورد ،هدیه ها خواهم داد.
…
روزها می گذشت و هر صبح ،مولانا چون کوهی پوشیده از برف و سر در تفکر فرو برده ،در آستانه ی خانه ،به انتظار می نشست و شب ها ،با صدای زنجره ها که چک چک ثانیه ها را در ظرف زمان می ریزند ،به دیدار دوباره می اندیشید. هر روز پس از روزی دیگر فرا می رسید. ماه ِدرخشان پاییز ،برایش قصه ی سفر یار می گفت. چلچله ی بهار ،زمزمه ی پیوستن دوباره ی آن دو را می خواند. کدام را باید باور می کرد؟
پیر مرد ژنده پوش ،اما ،مطمئن بود که مولانا هنوز به دیدن دوباره شمس باور دارد ،آن روز نیز به قصد گدایی از خانه بیرون آمد ،اما یکدفعه راهش را کج کرد و به راه هر روزه اش به بازار نرفت. چرا وقت خودش را برای چند سکه تلف کند. در خانه ی خداوندگار شهر، به هر که خبری ،حتی به دروغ ،از یار گمشده ی او بدهد ،صله می دهند.
داخل کوچه شد. در ِخانه ی بزرگ ،باز بود ،وارد خانه شد وسراغ بزرگ ِسرا را گرفت. مولانا را به راحتی پیدا کرد و خودش را به او رساند. نگاه مهربانانه ی خداوندگار، او را از گفتن بازداشت. اما خیلی زود به خود آمد و با صدای بلند گفت :خداوندگارا ! شمس ِتو را در دمشق دیدم ،خوشحال باش.
صورت مولانا به لبخند گشوده شد. قبایش را از تن بیرون آورد و دستارش را به دور آن پیچید و به سمت مرد گدا تعارف کرد: این هم مژدگانی ات برای خبر خوشی که برایم آوردی.
چند نفری که دور و بر مولانا بودند ،مانع شدند : مولای ما، او هر روز در بازار مسگران مشغول گدایی است ،او از دمشق چه خبر دارد ؟ اصلا او نمی داند دمشق کجای دنیاست. او فقط از سکه های جیب مردم خبر دارد.
مولانا هدیه اش را دوباره به سوی مرد برگرداند و آرام رو به یارانش کرد و گفت : “می دانم ! من هم برای خبر دروغش آنها را به او دادم ، اگر خبرش راست بود ،جانم را فدا می کردم.”
آن روز گذشت و مولانا اندک اندک به درون خلوت خود رفت. چند روز بود که وجودش ،آشنایی تازه پیدا کرده بود. درون او شعر زاده شده بود و غزل ْغزل ،بی امان ،از جانش فرو می ریخت. بدون آنکه بخواهد، فراقِ آن روزها ،به شعر مبدل شده بود. شعر بی وقفه می آمد و او را غافلگیر می کرد .آنقدر زود، تند و بسیار که نمی دانست ،چگونه این همه را جمع کند.
شاعری بود که نمی خواست شاعر باشد ،اما شعر او را پیدا کرده بود و نمی خواست این مرد ِشوریده را که چون دیگران نبود ،رها کند. اما شعر بیشتر بی قرارش می کرد. باید برمی خاست و عزم سفر می کرد. باید خودش به سراغ شمس می رفت. هر چند که شمس روزی به او گفته بود :« وصل تو بس عزیز آمد ،افسوس که عمر وفا نمی کند » اما او به دیدار دوباره شمس می اندیشید ،شاید در دمشق او را می یافت.
یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمی دارم.
زیرا که تویی کارم، زیرا که تویی بارم
از قند تو می نوشم، با پند تو می کوشم
من صید جگر خسته، تو شیر جگر خوارم
جان من و جان تو، گویی که یکی بوده است
سوگند بدین یک جان ،کز غیر تو بیزارم
…
مولانا به دمشق آمده بود. راه سخت و طولانی را طی کرده بود تا به دمشق بیاید. دمشقی که روزی دوباره شمس را به سوی او بازگردانده بود، حالا هم می توانست او را که همان دور و اطراف پنهان کرده بود ،از جیب های گشادش بیرون بیاورد و دو دستی به سوی او تعارف کند. حالا که او با پای خودش به دمشق آمده بود ،شهر باید به حُرمت تمام سالهایی که در آن تحصیل کرده ،به خواهشش جواب دهد.
مولانا که شهر را به خوبی می شناخت ،با قدم هایی تند به هر سو سر می زد تا نشان از شمس الدّین بیابد اما هر چه بیشتر می گشت ،کمتر خبری از آمدن یارش در آنجا می یافت. شهر چقدر عوض شده بود. آن روزها که در دمشق به درس و کتاب مشغول بود ،شهر برایش زیبا بود .ولی حالا هر چه در ذهنش جستجو می کرد، خاطره ای خوش از آن روزها نمی یافت.
دسته ای کبوتر بالای سرش در آسمان چرخ می خوردند و به این سو و آن سو می رفتند و همگام با هم به سویی دیگر پرواز می کردند . نگاه مولانا به آسمان و پرنده ها گره خورد.
غروب بود و مولانا بر بوریایی از نِی ،کنار دیوار کوچه نشسته بود ،به یکباره شوری در وجودش بر پا شد. بر خاست و سماعی پر شور را آغاز کرد، مردم دورش حلقه زدند.
پرندگان دسته دسته به آشیانشان باز می گشتند. زمان رقص و چرخش پرنده ای بزرگ فرا رسیده بود. دمشق جان گرفته بود.
دیدگاهتان را بنویسید