داستان زندگی مولانا (18) گوهرخاتون

داستان زندگی مولانا قسمت هجدهم – گوهرخاتون

 – نویسنده : غریبیان لواسانی 

 – گوینده : فخر

شب از راه رسیده بود و باد سرد ،گرما را پس می راند .
شب های قونیه در میان کاج های سبز مدرسه التونیا، شکوه غریبی داشت .جلال الدین محمد ،در اتاق انتهایی مدرسه با خانواده کوچکش زندگی می کرد و شیخ بهاالولد به همراه فرزندانش در اتاقی دیگر ،مدرسه بزرگ را از خلوت در آورده بودند .
گوهر خاتون ،دختر خواجه شریف الدین لالای سمرقندی ،نگاهش به حیاط مدرسه بود ،برای پدر شوهرش ،شیخ بهالولد ،هدایا و نذورات آورده بودند .جوانکی که پیشکشی ها را در گاری دستی با خود آورده بود ،اصرار داشت که شیخ ،منت بگذارد و لااقل چندی از آن را قبول کند .
گوهر خاتون صدای مرد عالم را شنید که گفت :«احوال شما مغشوش و مشکوک است .من به قدر کفایت هنوز از میراث آبایی و اسباب اجدادی و غنایمی که پیشینیانم اندوخته اند دارم »نیازی به اینها ندارم .
صدای چرخ گاری که بر کوچه خاکی، مسیر آمده را با بار سنگین بازمی گشت ،برای دقایقی ،سکوت شب را شکست .
جلال الدین محمد ،دو پسرش بهاالدین و علاالدین را روی زانو‌ نشاند .پدر جوان ،ساعاتی از شب را به بچه ها اختصاص می داد و فارغ از درس و کتاب ،چون کودکی می شد و به بازی با آنها مشغول می شد و گوهر خاتون مولانای جوان را می دید که در بازی با بچه ها ،تمام ابهت عالمانه خود را بر زمین می گذارد و در دنیای ساده آنها غرق می شود .و به خودش فکر می کرد به این که ،تقدیر بر این بود که خانواده اش با کاروان بلخ همراه شوند و او به همسری خداوندگار جوان در آید و به کودکانش نگاه کرد که پدر را نمی شناختند و گرنه یکباره بزرگ می شدند تا به جای بازی با او ،از او درس بیاموزند .
دردی در پایش موجب شد که دندانش را بر لب فشار دهد ودر پایین پنجره بنشیند .چندی بود که این درد آزارش می داد ،خستگی سفر هنوز با او بود ،صدای زنگوله های شتران کاروان در گوشش می پیچید و استقبال با شکوهی که روز گذشته با وارد شدنشان به قونیه بر پا شده بود ،ذهنش را رها نمی کرد .او عروس خانواده شیخی شده بود که سلطان به احترام دیدارش ،پیاده تا به دروازه قونیه آمده بود .سلطان دست دراز کرده بود تا بهاالولد را در آغوش کشد و شیخ به جای دست ،عصایش را به سوی شاه پیش آورده بود و افتخار آمدنش را به هزاران مردمی ارزانی کرده بود که به استقبالش آمده بودند .
نگاهی به جلال الدین محمد انداخت که طرح سیمایش را از پدر وام گرفته بود و اندیشید که پدری اینگونه ،برازنده پسری اینچنین است .خستگی ،چشمانش را یک لحظه روی هم برد ،اما صدای بسته شدن در ،خواب را از سرش پراند .

حیاط مدرسه در تاریکی فرو رفته بود و‌باد گه گاه زوزه می کشید .شهر خاموش شده بود و خانه ها در تاریکی شب محو‌ و ‌ناپدید شده بودند .جلال الدین محمد به میان حیاط مدرسه آمد و‌در حوض آن وضو گرفت .زمزمه صدایی لطیف را احساس کرد و چشمانی را دید که از درون آب حوض به او نگاه می کردند و بعد ناپدید شدند .
ماه به آرامی روان بود .انوار ماه بر حوض تابید و از میان آن مولانای جوان ،فرشته کوچکی را دید که به او خیره بود و‌بعد ماه بر کرانه آسمان اوج گرفت و انوارش را بر گل های باغ مدرسه انداخت . مولانا حال خوشی داشت ،الله زیبا بود و جهان از پرتو زیبایی او در شب هم می درخشید. برای او تاریکی وجود نداشت . در کتاب معارف پدر خوانده بود :««حقیقت خوشی، خود بهشت است، پس چون خوشی با تو بوَد، بهشت با تو بوَد و هم الله با تو بوَد که بهشت و همه‌ی خوشی‌ها و مزه‌ها از پرتو جمال لطف‌الله است و تو از آن غافلی»
برخاست و در باغ مدرسه به نماز ایستاد .

هر روز خواننده مطالب جدید در  کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام  باشید

سایر بخش ها ی کتاب

دیدگاهتان را بنویسید

یازده + 17 =