داستان زندگی مولانا (30) شمس الدین را بیاب

داستان زندگی مولانا قسمت  سی ام –شمس الدین را بیاب

 – نویسنده : غریبیان لواسانی 

 – گوینده : فخر

مولانا بر پلکان چوبی خانه قدم گذاشت . سحرگاه بود و ماه ،مهمان شبانه ی آسمان ،بر خانه ی مرد خدا می تابید . برخاست تا وضویی تازه بگیرد . وضو طهارت ظاهر نبود ، وضو روشنایی آب بود ،که روح سپید او را روشنتر می کرد . روح زیبای او ،به دریاچه ای می ماند که از پرتو خورشید بدرخشد . اما تنها زیبا نبود ،پُر از مرواریدهای درشت و کمیاب بود و شمس الدین ،او را از وجود این همه گوهر با خبر کرد.
صبح به زودی فرا رسید، صبحی که خبر از رویش کنگرهای سبز ، و بیرون زدن قارچ ها پس از باران شبانه می داد .
صبحی که اما ، با صبح های دیگر ،یک فرق مهم داشت .صدای پای آن کس ،که مولانا را بی قرار می کرد و هر صبح، به سلام او می آمد ،آن روز شنیده نمی شد.
ساعتی از شب گذشته بود که مولانا را خبر کردند ،که شمس از قونیه رفته است ، آن هم ،بدون هیچ خبری که به عزیزترین یارش بدهد و مولانا به یکباره ،در کوهساران اندوه سرگردان شد. در میان آسمانی که از غروب می بارید ،بدون سر پناه ماند.
خبر آن چنان ناگهانی بود، که کافی بود، مرد بزرگ را از درون تکه تکه کند .اما در بیرون از خانه ی او ،جشنی به پاس این رفتن ،نه تنها در دل ها ،بلکه در میان کوچه ها به راه افتاده بود.
خداوندگار قونیه ،در حالی که از درون می سوخت ،اما صورتش و پوست دستانش به سردی برف بود، جامه ی هند باری را که اهل عزا در قونیه می پوشند ،بر تن کرد و کلاهی پشمی و عسلی رنگ ،بر سر گذاشت.
انوار خورشید صبح ،بر اتاق می تابید و رقص نور ،اتاق را پر کرده بود . نسیمی از در نیمه باز اتاق ،وارد شد . رباب را به مویه وادار کرد و دل مولانا ،همراه با ناله رباب ،در آن روز بهاری ،به سوی سماع پر کشید.
برخاست و در زیر سقف بلند آن اتاق، به چرخ در آمد . زیلوی نیم دار ،فرشی از گل های بهشت شد . سقف چوبی اتاق ،ساز موسیقی شد و با او هم سُرایی کرد و دیوار جان گرفته از سماع او ، صندوق کاه گلی اش را گشود ،تا از میان آن ،شعری زیبا بیابد . این هر سه ،روزها ، محرم رازهای او ،با شمس بودند.
نوای رباب مولانا ،آسمان را شکافت .گویی صدای الهی بود ،که از صخره های آسمان بالا می رفت . تنها و در خلوت اتاق ،می چرخید . گاهی به رکوع در می آمد و گاهی به سجود.
اندوه جدایی را طعمی است شگفت و ناشناخته و مولانا ،چون قایقی در میان دریا و در تلاطمی بزرگ ،با موج های سماع ،خیز بر می داشت.
درختان باغ ،از پشت پنجره ،سرک می کشیدند و دزدانه می خواستند ،بدانند در آن اتاق ،چه می گذرد و گل هایی که در شکاف سنگ های ایوان ،روییده بودند، قد می کشیدند تا راز این غوغای صبحگاهی را بیابند. اتاق ،سرشار از صدای رباب بود و پنجره خفته ،ساعت ها بود ،که از خواب بیدار شده بود.

پرده ی اتاق ،به رقص در آمده بود و امواج صدای سماع مولانا، خواب کوچه ها را نیز بر هم زده بود . باران همگام ،با سماع ،بر سپیدارهای خیابان سرود می خواند. آواز و سماع مرد عاشق ،اکنون در پرتو نور خورشید و در وزش نسیم ، رودخانه و آسمان ، کوه و همه ی شهر را پر کرده بود.
از خانه ی مولانا که تا آن زمان ،صدای سماعش ،به بیرون از خانه نرفته بود ،حال کوچه مست شده بود . از دیوار آن خانه ،بوی عطر می آمد . گویی باد ،از مسیر رویش گل های سرخ ،گذر کرده بود ، اما چه غمناک ،که شامه ی همه ی آدمیان ،برای بوییدن گل ها ،استعداد ندارد .آن ها که از دین ،فقط شریعت می بینند ،نه ذوق و دلدادگی آن را ، از کنار دیوار خانه رد می شدند و زبان به لعن می گشودند : دریغا !نازنین مردی و عالمی ، افسوس که پادشاه زاده ای بود و به ناگاه دیوانه شد.
در پس دیوار خانه ی مولانا ،مردم به تماشا ایستاده بودند و هر لحظه، بر تعداشان افزوده می شد . بازار غیبت و تهمت در چنین زمانی چه خوب داغ می شود . مولانا را بر دیگچه ای گذاشته بودند و با حرف هایشان ،گوشت او را تکه تکه می کردند و می پختند و می خوردند . اما مولانا که ترسی از این حرف ها نداشت .شمس الدین تبریزی به او یاد داده بود که :
« ایمان بنده ای به خدا درست نشود تا مردم جاهل ،او را به جنون منصوب نکنند »
اهل خانه ی مولانا سراسیمه مانده بودند ،چه کنند. کراخاتون بعد از رفتن شمس ،سکوت کرده بود. چرا که نمی دانست ،چه کند . هم خوشحال بود و هم ناراحت . رفتن شمس آرزوی او بود ،اما شوهرش، آن چنان در غم فرو رفته بود ،که حاضر بود ،روزها مولانا را نبیند ،اما شمس برگردد.
و باز خداوندگار شاد باشد. کراخاتون به سمت اتاق سلطان ولد دوید : بهاء الدین ، پسرم !کاری بکن ، پدرت دارد از دست می رود .بیشتر از این نمی توانم او را دراین حال ببینم .
سلطان ولد که با آمدن کراخاتون کنار در آمده بود ،زیر لب زمزمه کرد :
نجوا و آه ماهیان ،از دریا نیز به گوش می رسد .آنان نیز به بدرقه ی شمس آمده اند و اشک می ریزند …. بزرگ مردی ،چراغ تابناک زندگی اش رااز دست داده است . اندوه آدم های بزرگ ،در حد خود آنان بزرگ است . چه کنم خاتون ؟
تو به مولانا و شمس ،بیش از همه نزدیکی ،به نزد شمس الدین برو و او را برگردان و به پدر بگو که به دنبال او می روی.
بهاءالدین که خود نیز بیتاب پدر بود ،به سمت اتاق مولانا دوید. از رواق گذشت و وارد راهرویی شد که به اتاق پدر ،ختم می شد.
صدای آواز مولانا ،جان بهاءالدین را به شب های سماع کشاند .آن لحظه ها که دور تا دور چراغ ،می نشستند و آیه ای از قرآن ،مدهوششان می کرد و به وجد می آمدند و سماع می کردند. ویاد شمس افتاد، که همواره ،کنارپنجره می نشست و از آن جا به آنان می نگریست .آن چنانی که گوئی ،با نیروهای نا پیدا در نهان ،آشنا بود . شمس الدین ژرف بود، آنقدر که شناختن او میسر نبود. مولانا حق داشت که چنین ،بی تاب رفتن او باشد.
مولانا ،موی آشفته ،با ردای هندباری ،لاغرتر از پیش به نظر می رسید . پسر دست بر شانه ی پدر نهاد ، لرزشی ،جثه ی نحیف مولانا را لرزاند . سلطان ولد رو به پدر کرد : « رود بزرگ تند و سرکش عازم دمشق است … » او را در آن جا می یابم و به سوی شما باز می گردانم.
تبسم لطیفی بر لبان مولانا نقش بست : به او بگو از وقتی رفته است ،خورشید بر فراز برج در غروب است

هر روز خواننده مطالب جدید در  کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام  باشید

سایر بخش ها ی کتاب

دیدگاهتان را بنویسید

هشت − شش =