خاطرات من – قسمت سوم

خاطرات من با مثنوی مولانا

کلاس های مثنوی مولانا ،بهار و تابستان، در حیاط با صفای خانه دکتر شهیدی برگزار می شد و ابیات زیبای دفتر اول مثنوی ،از نی نامه تا داستان طوطی و بازرگان، روح را به عالم بی انتهای ازلی می برد .

بشنو این نی چون شکایت می‌کند

از جدایی‌ها حکایت می‌کند

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند

در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

عشق در هوای خانه موج می زد و تک تک آجرهای حیاط و کتاب های کتابخانه، مثنوی خوان و سمیع و بصیر می شد. من در آن خانه بود که عاشق دیوارهای خاک گرفته ای شدم که با جان انسان ،حرف ها داشت.

جمله ی ذرّات عالم در نهــان / با تو می گویند روزان و شبــان
ما سمیعیم و بصیریم و هشیم / با شمـــا نامحـرمان ما ناخوشیـم
چون شما سوی جمادی می شوید / محرم جان جمادان کی شوید؟

در یکی از راهروها اتاق کوچکی بود که نمازخانه کوچک استاد و اتاقی برای خلوت روح بود ،همه فضای آن خانه ،فرصتی برای زندگی ،در ساحت مثنوی معنوی بود .

فکر می کنم من با درک و حضور در آن خانه قدیمی و بعد سالهای طولانی تدریس در خانه موزه دکتر معین که خانه تاریخی و زیباتری بود ،عاشق خانه های قدیمی شدم و هنوز باور دارم که روح و صفایی که در معماری خانه قدیمی وجود دارد در خانه های امروزی حس نمی شود .
در ساخت خانه های قدیمی ،ارتباط روح با معماری در نظر گرفته می شد . ارتفاع دیوارها و سقف بلند اتاق ها ،ارتباط معناداری با ساحت وجودی انسان داشت  .
اولین قدم  اهل خانه و میهمان، در حیاط ِخانه بود و حیاط به منزله روح خانه و ایوان ها و اتاق ها هر کدام سمبلی از  نفس و جسم بودند . در ساخت بنا ،همواره به  نور و جایگاه تابیدن آن در معماری خانه دقت می شد ،چرا که نور خورشید همواره عنصری اهورایی بود و نور در معماری ایرانی برخاسته از حضور احترام آمیز نور و ایجاد شور و شعف در وجود انسان داشت که ریشه اش را در حکمت و عرفان نیز می توان پیدا کرد .
در معماری ایرانی حتی از اشکال هندسی برای ترکیب ریاضی وار ذهن و روح استفاده می شد
و اگر تژئینی در خانه بود ،هر تزئین مفاهیم و کارکرد‌های خاص خود را داشت ،گاه خط خوشنویسی و گاه نقوش گیاهی و گل ،نمونه حضور انسان ایرانی بود که دلش رو به سوی باغ و کتابت دارد و  با جان و دل به شعر بسته است و شاعری در رگ های اوست .
و ما در درون ِخانه قدیمی ای که نَفس دکتر شهیدی نیز در آن حس می شد ،مثنوی را می خواندیم و دل به کلام مولانا می سپردیم .هرکس جرعه ای می نوشید و‌ذوق و‌حالی می یافت و‌عطشش فزونی می یافت تا هفته بعد که برای دیدار با مولانا ،دوباره بیاید .
در آن خانه زیبا بود که تصمیم گرفتم داستان زندگی مولانا را بنویسم .نیاز به دانستن زندگی مولانا در کنار مطالعه مثنوی ،به فهم مثنوی کمک می کرد و بسیاری از دوستان از زندگی مولانا اطلاع کاملی نداشتند وچون زندگی مولانا از افکارش جدا نبود ،این مهم ،بیشتر احساس می شد
و کتاب “باغ سبزعشق “،از زندگی من با مولانا زاده شد و عشقی که به اندیشه های او داشته و دارم .

ز#هرا_غریبیان_لواسانی

ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

20 − 14 =