داستان زندگی مولانا (20) ترمذی

داستان زندگی مولانا قسمت بیستم– ترمذی

 – نویسنده : غریبیان لواسانی 

 – گوینده : فخر

آفتاب بامدادی خاک را گُله به گُله روشن کرده بود و ماه آماده رفتن بود تا پرندگان ،آسمان را عرصه جولانشان کنند .خانه ها ی لارنده در نور صبحگاهی از خواب بیدار شده بود .عالِم جوان ردای آبی رنگش را به خود پیچید .دستی بر ریش های ظریفش کشید .چشمش به کفش دوزکی افتاد که به سختی از ساقه گل اطلسی باغ بالا می رفت و در اندیشه فرو رفت .دو سال از رفتن پدر می گذشت ،با این حال مولانا جلال الدین آن روز یکشنبه را به یاد آورد که در عزای بهاالولد تمام قونیه گریست و تا چهل روز بعد از آن هم ،سلطان روم در مسجد آدینه صدقه می داد و فقرا را بر سر سفره می نشاند .سلطان دستور داد تا بر تربت شیخ ،بارگاهی زیبا بسازند .جنازه مرد خدا را در باغ خاص علاالدین کیقباد به خاک سپردند و بر سنگ قبرش نام سلطان العلما و مفتی شرق و غرب حک شد و این ها هیچ کدام آرزوی پدر نبود .از این همه آنچه که پدر دوست داشت و هر روز با خود زمزمه می کرد این گفته خود او در مسجد بلخ بود «ای عزیزان رمز دیدار حور و جنات در بهشت برای کوته فکران و عوام است وگرنه اصل دیدار دوست می باشد »و حالا پدر به دیدار یار رفته بود .

صدای در مدرسه ،افکار مولانا را پاره کرد .چفت کلون را از پشت لت دیگر بیرون آورد .در چوبی چارطاق باز شد .شاگرد مولانا عذرخواهی کرد که آن موقع صبح پیش از باز شدن در مدرسه به نزد او آمده و خبر داد که شیخ برهان الدین ترمذی به قونیه آمده ودر جستجوی مولانا جلال الدین است و شاگرد رفت تا ساعتی دیگر با باز شدن مدرسه به آنجا بیاید .
جویبار به آرامی درون آب نمای مدرسه فرو‌می ریخت و‌شتابی در پر کردن حوض آبی نداشت .نوای نی لبک‌ کودکی از کوچه به گوش می رسید ،و‌ آوازی که می خواند .باد با صدای او بازی می کرد و کودک غرق در بازی باد و‌لبش ،زیر لب ترانه ای را که همه پسر بچه های لارنده از حفظ داشتند ،می خواند .مولانا با سرعت به داخل مدرسه برگشت ،چند کتاب ،مقدار اندکی آب و نان برداشت و‌به راه افتاد ،دلش می خواست هرچه زودتر استادش ،شیخ برهان محقق را ببیند .حتم داشت که پدر او را به نزد او فرستاده است .
….
چشمان آرام برهان الدین محقق ،به یکباره با چشمان جوان و پر شور جلال الدین تلاقی کرد .آن دو‌ چشم جوان ،عجیب به چشمان مولانا بهاالولد شبیه بود .برقی در آن بود که دل سید را روشن کرد .دست بر شانه محمد جلال الدین گذاشت :تو را از کودکی دوست داشتم و اکنون بیشتر .نه برای آنکه فرزند بهاالولد بزرگی و نه برای آنکه مجالس درس تو از ازدحام مردم پر است و یا بخاطر آنکه سرشار از استعداد عظیم فکری هستی که در خور نام چنان پدری باشد. بلکه جلال الدین در وجود تو ،نوری بسیار بزرگ ،اما پنهان می بینم و «این نور ظاهر نشود مگر به مجاهده .هر چه پوست غلیظ تر باشد مغز ضعیف تر و مخفی تر است .آن پوست تنگ تر و ضعیف تر نشود مگر به مجاهده نفس .فرزندم از هر چیز گریختن آسان است و‌از نفس خود گریختن ،سخت دشوار است .تا نیست نگردی و نمیرانی خود را و نفس خود را ،از بلای خود نرهی ».
صدای برهان الدین گویی از میان نوشته های پدر می آمد ،از عالم مکاشفه و مشاهده ای که پدر نیز در خلوت هایش گذرانده بود .
خواهش جان مولانا نیز از استاد ،رفتن به خلوت درون بود ،غرق شدن در نام الله و جداشدن از تمامی تعلقات ،قبل از مرگ .می خواست رها و آزاد شود .از تمامی بندهایی که به خود بسته بود .چقدر دوست داشت با من حقیقی خود روبرو‌شود .
سید برهان الدین ،دستش را به آرامی و نوازش ، زیر چانه جوان گذاشت و سر او را که تا سینه خم شده بود ،بالا آورد .
حالا استاد نیاز داشت که سرش را بالا بگیرد و در چشمان جلال الدین بنگرد و آنوقت گفت :
« ای جان و‌نور دیده ام ،اگرچه در این سالها در آموختن علوم رنج ها برده ای و در آن انگشت نما شده ای ،اما بدان که ورای این علوم ظاهر ،علمی دیگر است که این قشر آن است و کلید آن علوم را پدرت به من داده است »
جلال الدین محمد ،به صورت مهربان واعظ سرشناس قیصریه فقط نگاه کرد .آن چشمان نافذ به استاد گفت :آماده ام تا هم نفس تو تا مرتبه فنا سفر کنم .می خواهم آنقدر روحم را صیقل دهی تا صدای بال های جبرئیل را بشنوم .من آماده ام برای رنج دیدن و آنوقت رفتن و‌ رفتن تا رسیدن .

هر روز خواننده مطالب جدید در  کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام  باشید

سایر بخش ها ی کتاب

دیدگاهتان را بنویسید

10 + پانزده =