داستان زندگی مولانا (4) جان آفتابی

داستان زندگی مولانا قسمت چهارم- جان آفتابی

– نویسنده : غریبیان لواسانی 

 – گوینده : فخر

بامداد بود و همه چشم انتظار آنکه، با آمدن صبح ،امواج سپید بر آسمان بنشیند .اما در آن سپیده صبح ،آسمان ،به سیاهی نشسته بود .
شیخ بهاالولد به ابرهایی که بر فراز سرش می غریدند، نگریست و شال کمرش را که بر اندامش فشار می آورد اندکی آزاد کرد .
این شال را به نشان کوچ از دنیا می بست .دنیایی که حتی وقتی با اویی، باید ترکش کنی ،چرا که « پادشاهان برای فتوحات دنیوی ترک خان و مال و زن و فرزند می کنند ،انبیا برای فتح های دینی ،چنین مشیی را در پیش می گیرند » هر کس باید با رهایی از تعلقات دنیوی به قرب خداوند برسد و این پایبند را آزاد کند .
سلطان العلما بهاالولد هر صبح در راه مدرسه به درختان می نگریست و از کنار ردیف افراها که به سوی آسمان قد برافراشته بودند ،خودش را به مدرسه می رساند، اما آن روز در سایه ابرها همه چیز پنهان شده بود .
مرد ِ لوزینه فروش با اسبش ،مثل هر روز از کنار شیخ گذشت و به شیخ سلامی داد و بهاالولد سلام گرمی نثار او کرد و گفت :اقا اَحَد خورجینت از بوی خوش لوزینه، عطر خوشی  گرفته ،روح آدمی هم مثل این خورجین توست .حیف است آن را از سِرگین انباشته کنیم .حیف است، اقا احد حیف است .
مرد لوزینه فروش اسبش را هی کرد و به سوی بازار راه خود را در پیش گرفت .وقتی مطمئن شد شیخ از او دور شده، ایستاد و خورجین اسبش را کمی جابجا کرد و سرش را در آن فرو برد و ‌بو کشید ،بوی خوبی می داد این قسمت حرف سلطان العلما را فهمیده بود اما بقیه اش را …
با خود گفت :مهم تعریف از حلواهای من بود که ازش خوشم آمد .ولی آن یکی حرفش را که والله نفهمیدم ،حتم دارم مثل لوزینه های من ،هیچ جا پیدا نمیشه باید حرف شیخ را گوش دهم و قیمت را بالاتر ببرم حیف است به بهای کم بدهم .
اندکی بعد خیال مرد لوزینه فروش در میان شلوغی بازار گم شد .آسمان هم سفره دلش را باز کرد و ابرهای سرگردان را به گوشه دیگری از آن راند تا این قسمت زمین روشن بماند تا آن وقت ،شیخ هم به مدرسه رسیده و در مکتب درسشطالبان حلقه زده بودند .
شیخ بهاالولد هر صبح درس را آغاز می کرد تا ساعاتی به آن مشغول می شد ،بعد به آنچه که از درس آن را مهم تر می دانست می پرداخت . وعظ برای او ذکر و عبادت بود .عبادتی که برای انجام آن حتی به شهرهای دیگر سفر می کرد .
آن روز شیخ به رسم هر روز از مدرسه که فارغ شد به مجلس وعظ نشست .دستان سپید و ظریفش تاب نمی آورد و وقتی از عشق به خداوند می گفت به کمکش می آمد .سیمای چهره اش به شیخان زاهد و عبوس شباهتی نداشت .کوبه ی دلش را گرسنگی هرگز به صدا در نیاورده بود ،اما عطش و گرسنگی جان داشت .باز آن روز سفره ای را که خدا به او بخشیده بود بین مردم گسترانیده بود و از غذای الهی به مردم می بخشید .
آن سوی پنجره بین باران و آفتاب بوسه ای رد و بدل شد و در آن صبح که آفتابی شده بود باران شروع به باریدن کرد شیخ نیز میان آفتابی که در جان داشت و ابری که روح لطیف او را بارانی می کرد، نشسته بود و سخن می گفت .صدایی از میان جمعیت پرسید : ای شیخ !از حقیقت قرآن برایمان بگو .
هنگام بهار بود و در دل شیخ ،شکوفه ها  آماده پرواز به سوی مردم بودند فرمود :« من همه ی قرآن را تتبع کردم ،حاصل معانی هر آیتی و هر قصه ای همین یافتم که بنده از غیر من ببُر. که آنچه از غیر یابی از من بیابی ،بی منت خلق و آنچه که از من بیابی از هیچکس نیابی و ای به من پیوسته پیوسته تر شو !الصلاة اتصال به الله و الزکاة اتصال به الله و الصوم اتصال به الله .این انواع اتصالات است و از هر اتصالی مزه ای .چنانکه پهلوی معشوق نشینی ،مزه ای ،سر در کنار او نهی مزه ای .خواه اول قرآن مطالعه کنی و خواه آخر آن .قرآن این است که ای زمن شکسته با من پیوند »
صدای سلطان العلما در دل آن اتاق طنین انداز شد .صدایش تا دورها می رفت .باران بامدادی بر خاک نشسته بود و بهار ،عطر میوه ها را به رایگان و بی منت بر زمین بخشیده بود و مرد خدا هم چنان می گفت و می گفت و خود از هیجان عشق به آنچه در نهانش بود به پرواز در می آمد .
لحظه به لحظه ،خبر وعظ هایش در تمامی شهر می پیچید و سیل دیدارکنندگانش بیشتر می شد .ایستاده و نشسته گوش سپرده بودند و با این رودی که به دریا می ریخت همراه می شدند. اما در میان این بسیار مردم ،نگاه های کینه توزی هم بود که به این پرنده آوازخوان که از پروازهای بلند می گفت حسادت می ورزیدند و تاب دیدنش را نداشتند .
پرنده ای از  زیبایی گل می گفت و دل ها را به سوی او می خواند و خود سرمست و مدهوش بوی گل بود .

 

هر روز خواننده مطالب جدید در  کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام  باشید

سایر بخش ها ی کتاب

دیدگاهتان را بنویسید

نوزده − یازده =