شیخ ِعارف

در شهر غزنین شیخ زاهدی مقیم بود با نام محمّد و لقب سَررَزی . وی هفت سال متوالی روزه داشت و هر روز با برگ های درخت رز افطار می کرد . او در این دورانِ پُر ریاضت ، عجایب شگرفی از حضرت حق دید تا انکه ندا رسید به شهر برو .
شیخ گفت : خداوندا ، برای چه خدمتی به شهر بروم ؟ جواب رسید : خود را به صورتِ گدایی مسکین درآور و در شهر پرسه زن و هر چه از اغنیا دریافت کردی میان بینوایان تقسیم کن .
شیخ دو سال با نفس خود جنگید و به تکدی مشغول بود . سپس از بارگاهِ الهی فرمان رسید که زین پس از کسی چیزی مخواه بلکه فقط ببخش . شیخ بر اثر الطافِ الهی به مرتبه ای رسید که ضمیر اشخاص را می خواند . بطوری که هر گاه نیازمندی بدو رجوع می کرد بی آنکه از او سؤالی کند به فراست ، نوع و مقدارِ نیازش را درمی یافت و آنرا مرتفع می کرد .
شیخ محمّد سررزی از عارفان گمنام است حکایتی از ضمیر خوانی او نقل می کند : « شیخ سررزی (رحمة الله علیه) میان مریدان نشسته بود . مریدی را سرِ بریان اشتها کرده بود . شیخ اشارت کرد که او را سرِ بریان می باید بیارید . گفتند : شیخ ، به چه دانستی که او را سرِ بریان می باید ؟ گفت : زیرا که سی سال است که مرا «بایست» نمانده است و خود را از همۀ بایست ها پاک کرده ام و منزّهم همچون آیینۀ بی نقش ، ساده گشته ام . چون سرِ بریان در خاطرِ من آمد و مرا اشتها کرد و بایست شد . دانستم که آن از آنِ فلان است . زیرا آیینه بی نقش است .
مولانا در آخرین بیتِ می فرماید که عارفِ بِالله که سینه از گرد و غبار عالمِ حدوث و امکان زدوده ، قلبش همچون آینۀ شفّافی است که همۀ رسوم و نقوش را در خود بازمی تاباند و در نتیجه بر ضمیر اشخاص واقف می گردد


همگام با مثنوی
به سفر رفتم
سفر برای دیدار با شیخ سررزی
و چه دور بود روایت او
برای من در قرن ۲۱.
دفتر پنجم بود و عارف روشن ضمیر
به من از دل مثنوی نگاه می کرد
تا داستانش را بگویم
شیخ به من نگاه می کرد
و جوان های کلاسم
به لب های من چشم دوخته بودند
استاد :مگر می شود کسی از ضمیر ذهن دیگری با خبر شود ؟
من بودم و‌شیخ بزرگ
و جوانی که هزار پرسش را با سوالی دیگر پاسخ می داد
و شیخ سررزی هنوز به من نگاه می کرد
که گفتم :برکه آبی را تصور کن
که بی حرکت زلال
در سکوت فرو‌رفته
خورشید بر آن می تابد
پرنده ای به پرواز می آید
و‌عکسش در آب برکه می افتد
تصویر آسمان نیز
بر این برکه نقش بسته
شیخ سررزی چنین بود
فارغ از هر فکری
خالی از هر وهمی
در این صافی بی نقش
فکری که از راه می رسید
شیخ ِعارف
مشاهده می کرد
دل که زلال شود
بی خاشاک ِنفس و من
عکس تمام صورت ها بر آن دیده می شود
قلب شیخ ِعارف
صاف و‌زلال بود
شیخ ما سالهاست
بی ادعا
برکه جانش را از نفس تهی ساخته
شیخ ِعارف
گل آلوده تنی ندارد
در برکه جان .

#زهراغریبیان_لواسانی
@baghesabzeshgh

دیدگاهتان را بنویسید

نوزده − 11 =