دیدار با سه روح معنوی

بایزید بسطامی، ابوالحسن خرقانی و جلال الدین محمد بلخی (مولانا)

شب های بسطام در میان سکوت کویر ،موهبتی بزرگ است که به اندازه روح انسان وسعت می گیرد 
خلوتی برای لحظه هایی است که با خودت تنها می شوی .گویی در کنار آن مقبره بی ادعای مرد خدا ،بایزید بسطامی ،جایی برای منیت نمی ماند .
کافی است شبی در آن روستا که تکه ای از بهشت گمشده انسان است تا صبح چشم بر هم نگذاری و لحظه ها را بنوشی .آن وقت ،صدای جویبار ،آسمان پر ستاره کویر و آواز زنجره ها ،همه گونه ای دیگر از بودن را برای تو زمزمه می کنند .بعد خودت را به بایزید نزدیک تر می بینی ،آن وقت که گفت:
“به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود.
چنانکه پای به برف فرو شود به عشق فرو شدم.”
صبح فرا می رسد و تو‌عزم رفتن به خرقان می نمایی و در حیرت می مانی از شباهت دو روح ،که تا این حد به هم نزدیک می باشند .چه به قرابت مکانی ،چه نزدیکی روحانی .روح هایی که به هم متصل می شوند ،نقش هم را می گیرند و از دل قرن ها حضور انسان در جهان ،همدیگر را می یابند و هیچ چیز زیباتر از این نیست که دو روح همدیگر را بیابند و آشنای هم شوند و اینجاست که عشق آغاز می شود .
از پله ها بالا می روی تا به آرامگاه مردی برسی که به مردمان عاشق بود .
گویی از دل تاریک این همه جنگ های فرقه ای و مذهبی ،انسانی پاک تو را با قلبت شناخته ،نه با مذهب و‌نژادت و‌ بر در سرایش چنین منقش نموده است :
” هر که در این سرا در آیدنانش دهید و از ایمانش مپرسید، چه آنکه به درگاه خدا به
جان ارزد بر خوان بوالحسن به نان ارزد”
پله ها برایت صعود و رفتن به بالا و بالاتر است .
جوان سُنی خراسانی ،آیه های قران را به هنگام بالا رفتن از پله ها به زیبایی زمزمه می کند و تو می بینی خداوند چقدر نزدیک توست و‌ ابیات مثنوی به خاطرت می آید.
ذهنت مثلث فکری بایزید و ابوالحسن خرقانی و‌مولانا را ترسیم می کند و تو خط های مثلث را بر هم می زنی ،چرا که باور داری انسان هایی از این جنس، به شکل دایره هستند .
دایره تنها شکل هندسی کامل است نوعی وحدت و بی زمانی است .
دایره در هنر نگارگری ایرانی ، تجلی نگاه عرفانی ما به جهان است که همه موجودات با هم یکی هستند و هیچ برتری ای بر دیگری نیست .
غرقه در ذرات نور که از لای درختان سرو بر تو می تابد ،مثنوی را می گشایی :
 
آن شنیدی داستان بایزید
که ز حال بوالحسن پیشین چه دید
روزی آن سلطان تقوی می‌گذشت
با مریدان جانب صحرا و دشت
بوی خوش آمد مر او را ناگهان
در سواد ری ز سوی خارقان
هم بدانجا نالهٔ مشتاق کرد
بوی را از باد استنشاق کرد
بوی خوش را عاشقانه می‌کشید
جان او از باد باده می‌چشید
 
می دانی که مولانا ۲۵۰ بار در مثنوی از بایزید سخن گفته است
و این روایتی عجیب است که مولانا به تصویر می کشد :
بایزید بسطامی با اینکه سال ها پیش از تولّدِ شیخ ابوالحسنِ خرقانی وفات کرده بود . با اینحال از ولادت و شخصیتِ ظاهری و باطنی ابوالحسن خبر داد . زیرا در یکی از روزها بایزید همراه با عدّه ای از مریدانش در حالِ سفر بود که به حومۀ شهر ری رسیدند و ناگهان بایزید به مریدانش گفت : بوی دلاویزی از ناحیه خرقان به مشامم می رسد . این رایحۀ دلنشین حاکی از آن است که در سالیانِ بعد عارفی کامل به نامِ شیخ ابوالحسن خرقانی ظهور خواهد کرد و با انوارِ روحیِ خود طالبان را ارشاد می کند و مرید من شود و هر بامداد بر مزارِ من آید . ده ها سال بعد از وفاتِ بایزید ، شیخ ابوالحسنِ خرقانی با همان اوصاف زاده شد و چون ماجرای پیشگویی بایزید را از مردم شنید و شخصیتِ او را شناخت . مرید او شد و هر بامداد تا ظهر بر مزارِ او حاضر می شد و به مراقبه می پرداخت و گاه نیز مشگلاتِ خود را در آنجا مطرح می کرد و صورتِ مثالی بایزید در برابرِ چشمانش مجسّم می شد و مشکلاتِ او را رفع می کرد تا اینکه در یک بامدادِ برفی ، شیخ ابوالحسن به مزارِ بایزید رفت و دید چادری سفید از برف ، مزارِ او را پوشانده است . شیخ ابوالحسن از دیدنِ این منظره غمین شد . امّا در همین لحظه آوایی از گور برامد که : ای ابوالحسن ، من تو را به سوی خود می خوانم . اگر چه دنیا سراسر برف شود . ابوالحسن با شنیدن این ندا ،حالی خوش و مسرور پیدا کرد .
#زهراغریبیان_لواسانی
@baghesabzeshgh

دیدگاهتان را بنویسید

چهارده + پنج =